عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

تا 18 سالگی هر تابستان مامان موهایم را کوتاه می کرد. یک مدل بلد بود و هر سال اوایل تابستان توی حمام می نشستم و موهایم را به اندازه همیشگی کوتاه می کردم. بعد از کنکور موهایم را بلند گذاشتم تا سه سال بعد از آن. برای اولین بار لذت داشتن موهای بلند را حس می کردم تا شهریوری که آنقدر حرف زندند تا مجبور شدم موهایم را کوتاه کنم ( چرا مدلشون نمیدی؟ زشته اینجوری. برو آرایشگاه. مدل فلان بزن. و... ) و تسلیم شدم و روی صندلی آرایشگاه نشستم و موهای نازنینم را که انقدر دوستشان داشتم بر زمین ریختم. به خانه رسیدم گریه کردم و تا چند هفته هر موقع توی آینه خودم را می دیدم بغض می کردم. بعد از آن چند سال گذشت و موهایم بلند شد. 22 سالگی اولین باری بود که به اختیار خودم موهایم را کمی کوتاه تر کردم. در این میان گاهی خودم جلوی آینه ظاهرش را قیچی عوض می کردم. 24 اسفند سال پیش در طی اندوه سنگین و طولانی قیچی را برداشتم و نصفشان را به زمین ریختم. حالا بعد از چند روزی که از نابود شدن تمام رویاهایم می گذرد و روزهایم به مرور تیره تر از قبل می شود امروز تصمیمم را گرفتم و برای فردا صبح نوبت گرفتم تا موهایم آنقدر کوتاه کنم که تمام رویاهایم از من دور شوند. تا امشب به خودم وقت دادم که حالم خوب شود. نشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۶ ، ۲۳:۲۵
رضوان ــ

یک زمانی حس می کنی بالاخره صبر کردن ها و تلاش کردن هایت به نتیجه رسیده و آرامشت فرا رسیده. روزهای پشت سر هم بدون غصه نفس می کشی. بدون این که غصه های کوچک مانع زندگی جدید و آسوده ات شوند. کرم شبت را فراموش نمیکنی. رنگی می پوشی و برای ورزش کردن برنامه میریزی. اما بعد یک روز دوباره همه چیز بدتر از همیشه برمیگردد و به گریه ات می اندازد. آینده ات مبهم می شود و دیوانه وار شروع می کنی به بالا و پایین کردن آگهی های نیازمندی و قیمت سوییت های 40 متری در شهرهای مختلف. شادی همینقدر ناپایدار است. به اندازه ده روز ناقابل.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۶ ، ۱۰:۳۵
رضوان ــ

حرف هایی که خیلی وقت بود باید می زدم، زدم. چیزهایی که سال ها دلم می خواست بداند و من بتوانم بعد از فهمیدن او، بالاخره خودم باشم. مثل یک اعتراف قرار بود سبک شوم. اما این بار که از روی دوش من برداشته شد، او را ناراحت کرد. حالا سنگینی این حرف ها تبدیل شده به یک سکوت طولانی که حال خوبِ جدیدم را که فکر می کردم حالا حالا ها ادامه داشته باشد را از بین برد. کاش آدم ها منطق داشتند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۷:۲۸
رضوان ــ
دلم می خواست ابرقهرمانی بودم با قدرت جادویی "غم شویی". با شنلی بلند برای پنهان کردن تمام آدم های تنها. با انگشتانی سحرآمیز برای نوازش همیشگی. دلم می خواست می توانستم حافظه ی آدم ها را پاک کنم، کینه های طولانی را از یاد ببرم، دعواها را به پایان برسانم، قبیله ها را آشتی دهم، به تمام بچه های دنیا، بازی کردن را هدیه بدهم، عاشق ها را به هم نزدیک کنم، تمام سطوح خاکستری را آبی کنم و بعد با نفس راحت لبخند بزنم. اما دوره ابرقهرمان ها تمام شده. انقراضشان تایید شده، فسیل هایشان را هم پیدا کرده اند. هیچ نجات دهنده ای در دنیا نیست. هیچ کس قرار نیست برای نابود شدن آرزوهای دیگری اشک بریزد. کسی از دل های غمگین، غصه های پنهان کردنی و شب های طولانی دیگری خبر ندارد. هیچ کس درد تسلیم شدن در برابر زندگی معمولی را نمی فهمد. و من، که ابر قهرمان نیستم و قهرمان نیستم و هیچ چیز نیستم، باید قلبم را از سینه ام بیرون بیاورم و آنقدر فشارش دهم که غم ها و آرزوها با هم از آن روی زمین خشک بچکد.
و چه درد عمیقی است...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۶ ، ۱۱:۵۲
رضوان ــ
.