عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

گفته بودم از حرف زدن در جمع گریزانم؟ دیروز توی کتابی خواندم مردم نمی فهمند شما خجالتی هستید، فکر می کنند مغرورید. من سعی کردم مغرور به نظر نرسم. لبخندم را به همه نشان دادم. با آدم هایی که اطرافم بودند هم صحبت شدم و دست دختری که نمیشناختم گرفتم و لانه ی یاکریمی که روی چراغ بود نشانش دادم و اجازه دادم او هم از یاکریم های حیاط خانه شان با هیجان برایم تعریف کند. حس خوبی بود. احساس می کردم حباب فولادی اطرافم کمی نازک تر شده. فقط نمی دانستم چرا اینهمه احساس خستگی می کردم. بعد از ساعت ها لبخند زدن دلم یک گوشه می خواست که خودم باشم و خودم تا انرژی ام را دوباره برای روبه رو شدن با آدم ها جمع کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۳۴
رضوان ــ

شاید هم اشتباه یادمان دادند. شاید باید آرزوهایمان را کوتاه کنیم. شاید برای ناامید نشدن باید طعم رسیدن به آرزوهای کوچکمان را هم بچشیم. شاید بلند پروازی نتیجه اش خسته شدن باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۱۵
رضوان ــ

دلشوره هایِ طولانیِ بی دلیل. خیال هایِ پراکنده یِ سمج. خواب هایِ خسته یِ بی پایان. حرف هایِ نانوشته یِ فوری. 

به یک سیلیِ محکم نیازمندم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۱۸
رضوان ــ

چه شکفتن ِ طلایی ِ غم انگیزی

دلم می خواهد بروم و در گوش همه ی آبشار طلایی های شهر بگویم که اردی بهشت زود هنگام، پاییز ناگهانی هم در راه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۲۰
رضوان ــ

می دانی ری را؟ گاهی احساس می کنم بزرگ شده ام. آنقدر بزرگ که می توانم آدم ها را عوض کنم. که احساسات آدم ها را جهت دار کنم. که دنیایم را گسترده کنم. اما گاهی هم حس می کنم بچه ام. آنقدر کوچک و ناتوان که از پسِ خودم هم برنمی آیم. اما یک چیز بین آن ها مشترک است. دوست داشتن. وقتی بزرگم دلم می خواهد همه دنیا را دوست داشته باشم و وقتی کوچکم دنیا مرا.

الان خیلی کوچکم ری را. می شود خیلی دوستم داشته باشی؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۱۹
رضوان ــ

چگونه در بدترین شرایط خوشحال باشید

دیشب توی اتوبوس همیشگی دچار یک حس فوق العاده شده بودم. از صبح پنج ساعت توی اتوبوس بودم و پنج ساعت هم سر کلاس، در نتیجه خسته بودم. سرم هم درد می کرد. ردیف جلو نشسته بودم. از عقب بوی پا می آمد که باعث می شد راننده از توی کیف کوچک مشکی اش ادکلنش را بردارد و به گردنش بزند و با صدای بلند داد بزند: کفشتو پات کن آقا. راننده پنجره را که باز می کرد برای سیگار کشیدن، بوی ادکلنش به دماغم می خورد. صدای موزیک بلند بود. همه جور آهنگی هم پخش می شد. از آهنگ های ِ قدیمی ِ شیش و هشتی ِ اتوبوسی بگیر تا قمیشی و چاوشی و چارتار! این حس از همان نیم ساعت اول شروع شد و به اوج خودش رسید. خوشحال بودم. یک خوشحالی عجیب. انگار پیش از از دست دادن چیزی فهمیده باشم و آن را دو دستی چسبیده باشم. از نشستن توی اتوبوس ِ بین شهری ِ عادی احساس ِ شعف داشتم. من داشتم لذت می بردم از آن فضای خفه ی ِ پر از سرباز که با نور آبی ضعیفی روشن شده بود، از وجود راننده ی ِ قد کوتاه که پنج ساعت تمام با کنار دستی اش بلند بلند حرف می زدند و سیگار می کشیدند و سرفه های خشک می زدند، از جاده ی تاریک و خلوت ِ بیابانی، از مهتابی که روی جاده می تابید و روشنش می کرد، از گردن درد، ازخواب رفتن پاهایم، از بوی سیگار و جوراب و ادکلن و از تکان های اتوبوس. پلک هایم باز نمی شد و از سر و صدای زیاد نمی توانستم بخوابم. اما خوشحال بودم. احمقانه است؟ باشد. من دیشب یک احمق خوشحال بودم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۲۳
رضوان ــ

بعضی وقتها باید از چیزهایی گذشت. اصلن اتفاقهایی می افتد -یا نمی افتد- که آدم بعضی چیز ها را می فهمد. الان توضیح می دهم. مثلن به یک سنی که می رسی می فهمی که مامان ها هم بعضی وقت ها اشتباه می کنند. بعضی وقت ها سر حرفشان نیستند می فهمی مامان ها همیشه دانا ترین آدم دنیا نیستند. این اتفاق دردناکیست. چون آدم ها همیشه دلشان می خواهد یک نفر باشد که همه چیز را بلد باشد. جواب همه سوال ها را بداند. همیشه آماده کمک کردن باشد و از همه مهم تر همیشه کنارت باشد. خب. وقتی می بینی کسی که از بچگی برایت تمام این ویژگی ها را داشته و حالا احساس می کنی چیزهایی هست که فکر می کنی اشتباه می کند یا سوال هایی هست که جوابشان را نمی داند ته ِ دلت خالی می شود. یا مثلن. می روی چهار سال دانشگاه و درس می خوانی. وقتی می بینی که اگر بخواهی شغل مرتبط با رشته ات پیدا کنی حداقل تا چهار پنج سال باید بیگاری بکشی و ماهی دویست سیصد هزار تومان بگذارند کف دستت که خیالت خوش باشد آن دو واحدی که ترم شش در دانشگاه گذراندی بی خود و بی جهت نبوده بیخیال شغل شرکتی می شوی و می گویی گور بابای چهار سال! می روم چهل سال شغلی که دلم می خواهد را انجام می دهم. می روم دنبال علاقه هایم. می روم دنبال کاری که رئیسش خودم باشد. مهندسی باشد لقب خودشان. می روم گلفروش می شوم. می روم نقاش می شوم. می روم نویسنده می شوم. می روم آرزوهایم را پیدا می کنم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۲۴
رضوان ــ

یک دردی هم هست مخصوص ِ "معلومه که میتونم، فقط کافیه شروع کنم" ـهای ِ هیچ وقت شروع نکننده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۲۸
رضوان ــ


کلمه هایی ست که اطرافم حرکت می کنند. از نظر معنی کاملن به هم بی ربط اند. اما یک چیزشان با هم اشتراک دارد. هر کدامشان را می شنوم به گریه می افتم. خودم هم نمی دانم چرا. از خودم تعجب می کنم که چرا باید با شنیدن "کتاب فروشی" "لیوان سفالی"یا  "بسته ی پستی" اشکم سرازیر شود...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۳۰
رضوان ــ
.