عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است


یک حسی توی وجودم اضافه شده. حس خوبی نیست. یکجور کرختی ست. اجازه نمی دهد از هیچ چیز لذت ببرم. اجازه نمی دهد بخندم. دلم می خواهد نامرئی باشم. آدم ها حوصله ام را سر می برند وقتی برای هیچکس مهم نیستم. از دیدن اسم هیچ کس روی صفحه گوشیم خوشحال نمی شوم. دیروز به سرم زده بود شماره ام را برای همیشه عوض کنم اما بخاطر دو سه تا دلخوشی زندگیم اینکار را نکردم. صادق باشیم باهم. دلخوشی های دور چیزی جز دلتنگی نصیب آدم نمی کند. وقتی نمی توانم با مه تاب قدم بزنم یا ری را را ببوسم یا با ژیهات بخندم فقط می توانم دلتنگشان باشم. ترس دنیایم را پر کرده. از آخر هفته ها می ترسم. دلم نمی خواهد بهار بیاید و عید شود. دلم می خواهد تا هفته ها تنها باشم و برای خودم کتاب بخوانم. دانشگاه لعنتی نمی خواهد تمام شود. درگیر دو واحدی هستم که ترم دو پاسش کردم و حذف شده و باید دوباره امتحانش را بدهم تا فارغ التحصیل شوم. این خیلی افتضاح است چون چیزی از جزوه اش نمی فهمم و استاد مربوطه خط و نشان کشیده برایم. برنامه هایم، آنهایی که ماه ها متظر این روزها بودم تا عملیشان کنم همچنان دور از دسترسند. حتی نمی توانم بنویسم و همین نوشته آشفته گواه است.

این هم از گزارش احوالات من!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۴۷
رضوان ــ


به چیزی وابسته می شوم. به دیدن کسی، به سر زدن هر روزه به سایتی، به گذاشتن یک صندلی اضافه کنارم توی کتابخانه، به پیام های اعصاب خورد کن یک آشنا، به خوردن یک تکه شکلات، به عادت کردن به کتابی، عروسکی، مدادی، به صدای شاملو، به ترانه ای آرام ... وابستگی توی رگهایم جاری می شود. هر روز هر ساعت هر ثانیه به آن فکر می کنم. استرس از دست دادنش را هر لحظه تجربه می کنم. هی تصور می کنم آن چیز را، آن شخص را، آن صدا را از دست می دهم. "داشتن" آرامشم را می گیرد. و بعد آن اتفاق می افتد. آن آدم می رود. شخصی صندلی ام را از کنارم برمی دارد. صدای شاملو از گوشیم حذف می شود و می بینم آرامش ذره ذره خیالم را پر می کند. شروع می کنم به بخشیدن و دور ریختن هر چه بیشتر دوستش دارم و هر چه اطرافم سبک تر می شود دنیایم آسوده تر می شود... آسوده تر می شوم...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۳۷
رضوان ــ


بعد از شش ماه اول امسال که قرنطینه ی احساسات شده بودیم باز هم بوی قطع رابطه می آید. هیچ چیز برای یک زن درد آور تر از این نیست که بفهمد هیچ پناهی ندارد. هیچ پناهی یعنی هیچ دلگرمی و پشتیبانی حتی از مادر خود. هیچ مردی برای تکیه کردن. یعنی رو به رو شدن با گوشهای بسته برای شنیدن واقعیت. عصر با خودم فکر کردم ما که آن بحران تابستان را با آن عظمت پشت سر گذاشتیم و هنوز هم زنده ایم پس توانایی گذراندن این دوره را هم داریم. من دلم خوش است به خدایی که حواسش به تک تک ضربان قلبمان هست و هر سرنوشتی را هرچند تلخ خودش برایمان نوشته.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۳۹
رضوان ــ


همیشه از اینکه مثل بقیه دختر ها استرسی نبودم به خودم افتخار می کردم. توی دبیرستان روزهای امتحان دوستانم را می دیدم که رنگشان پریده بود دستشان عرق کرده بود شب را نخوابیده بودند و کتابشان را جویده بودند. من گاهی با اینکه حتی درسم را کامل نخوانده بودم بیخیال بودم و در اکثر مواقع نمره ام هم خوب می شد. امتحان های دانشگاه را هم همینطور گذراندم ولی دیروز به کشف مهمی درباره خودم رسیدم. همیشه قبل از امتحان ها بی حوصله می شوم! از درس خواندن بیزار می شوم و با اینکه نگران کتاب ها هستم با بیخیالی فیلم می بینم کتاب می خوانم یا وبگردی می کنم. تمام هشت ترم دانشگاه را با همین روند طی کردم. یادم می آید چند ماه مانده به کنکور که مدرسه ها برای پیش دانشگاهی ها تعطیل بود من صبح تا ظهر را ( که کسی خانه نبود ) کتاب های غیر درسی می خواندم. رمان های تکراری سیصد چهارصد صفحه ای با چنان ولعی می خواندم که بی سابقه بود. حالا در آستانه کنکور ارشد و در آستانه تحویل پایان نامه ام دچار همان حس شدم. با اینکه به بیخیالی قبل نیستم و نگرانی گاهی از خود بیخودم می کند و وادارم می کند کمی قدم بزنم و نفس بکشم تا حالم جا بیاید اما باز هم وقتم را به وبلاگ خواندن و تلویزیون و خوابیدن و فکر و خیال کردن هدر می دهم. نگرانی ها نمی توانند من را مجبور به کار کنند، این هم یک نوع استرس است، البته از نوع وارونه اش!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۴۱
رضوان ــ


به مرض ِ شیرین ِ "به درکیسم" مبتلا شدم. رندر هایم خراب شد؟ به درک! رساله ام تمام نمی شود؟ به درک! پلان هایم کلی سوتی دارند؟ به درک! کدم قاطی کرده؟ به درک! به درک آقا به درک! من آدم حرص خوردن سر یکی دو نمره بیشتر و کمتر نیستم!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۴۰
رضوان ــ


روزهایی که با گریه بیدار می شوم همیشه حس ناجوری دارند. من گریه کرده بودم اما وانمود کردم که کابوس دیده ام. وانمود کردم که یک خواب لعنتی تا دم صبح پشت پلکهایم مانده و وادارم می کند که به خاطرش هق هق کنم. اما هیچ کابوسی در کار نبود. همه چیز واقعی بود ری را، چیزی که روی بالشم یک لکه خیس به جا گذاشته بود یک خاطره بود. می بینی ری را؟ آنقدر ها هم که فکر می کنی قوی نیستم. من می ترسم. می توانی به لیست طولانی فوبیاهایم ترس از آینده را هم اضافه کنی. تمام امروز حواسم را پرت می کردم از آینده؛ که قلبم تند نزند که چشمهایم دوباره پر نشوند که نفسم نگیرد... امروز را با بیقراری گذراندم با ترس از اینکه فردا آرامشی دارم یا نه ...

کاش میشد بنویسم که چه کشیدم.... کاش میشد...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۴۲
رضوان ــ
.