عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

حالا که بیشتر از یک هفته از فورانم میگذره، میترسم. انگار هیولای درونم آزاد شده و منتظره هر فرصتی پیش بیاد تا خودش رو نشون بده.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۰۸:۳۰
رضوان ــ

از خودم شاکی ام. بخاطر کمالگرایی مریض گونه ام و استرسی که منو وادار میکنه هیچکار نکنم. 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۲۵
رضوان ــ

1.

دیروز حدود ساعت یک و نیم ظهر برای اولین بار در زندگیم منفجر شدم. تمام خشم و نفرتم که سال ها گوشه گوشه ذهنم طبقه بندی کرده بودم و ساکت و آرام نگهشان داشته بودم و هر روز به آن ها سر میزدم خودشان را به قفسهایشان کوبیدند و فرار کردند. من ترکیدم. فریاد زدم. انداختم و شکستم و شکسته شدم. صدای خودم را میشنیدم و نمیدانستم چطور خفه اش کنم. دستهایم را میدیدم که کتاب ها را پرت میکرد و میدانستم اینها دستهای من نیستند. در آن لحظه دیوارهای نازک آپارتمان برایم پشیزی مهم نبود. بعد تنها چیزی که برایم ماند صدایم توی گوش خودم بود و کتاب هایی که تماما پخش زمین شده بودند و به من چیزی که به آن تبدیل شده بودم را یادآوری میکردند. من شده بودم (پدرم) و (مادرم). همانهایی که مدام با خودم تکرار میکردم نباید شبیهشان شوم. حالا شده بودم ترکیبی از آنها. خطرناک تر از تک تکشان. شده بودم خشم فروخورده پدرم و فوران غیر قابل کنترل مادرم. تا شب بخاطر چیزی که بودم گریه کردم. تمام شب را کابوس دیدم و با صدای هذیان های خودم از خواب پریدم.


2.

آدم باورش نمیشود. یک روزت را چنان وحشی و غیرقابل باور بگذرانی و روز بعد بتوانی باز زنده باشی و غذا بخوری و حتی بخندی. یک روز فکر میکنی بدترین روز زندگیت را سپری کردی و دیگر تا آخر عمر لبخند نمیزنی و روز بعد وقتی خستگی بر دوش کشیدن روز قبلت را گذراندی میبینی یک روز عادی دیگر است. انگار نه انگار مرگبارترین روز عمرت را پشت سر گذاشتی.


3.

سالها خشمم را قورت دادم و هیچ نگفتم. به خودم افتخار میکردم که کسی هستم که دیگران از درونش خبر ندارند. ولی نمیتوانم انکار کنم که هر اتفاق کوچکی آتشفشان من را فعال میکرد و تک تک دلایلی که باعث شکستم شده بود را جلوی چشمم می آورد. واکنشم به خشم درونی ام، خشم همیشگی ام که خواب و بیدار همراهم بود فقط سکوت بود و سکوت و افکار وحشیانه غیر قابل کنترل. فکر میکردم تا ابد میتوانم آنها را نگه دارم. بلد نبودم چطور درباره شان حرف بزنم. بلد نبودم چطور باید خودم را تخلیه کنم. از همه عالم و آدم متنفر بودم. از غم هایم و شکافهای درونم فقط با خودم حرف میزدم و سالم نگهشان میداشتم. اما بعد از انفجار دیروز انگار سبک تر شدم. انگار کمی از غم هایم رفته اند. هرچند بازهم به آن اضافه شده بود اما کمتر از آدمها متنفر بودم. کاش کاش کاش بلد بودم چطور احساساتم را به موقع و درست نشان دهم...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۱۵
رضوان ــ

دارم آرشیو وبلاگم رو میخونم و هی با خودم میگم چی شد که دیگه نوشتن برام تعطیل شد؟ چقدر خوب مینوشتم. حتی با سانسور فراوان حس هامو راحت بیان میکردم. چی شدم من؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۰۹
رضوان ــ

وقتی میبینی که حرفاتو دیگه به نزدیکترین دوستت هم نمیتونی بزنی ( به یار که خیلی وقته نمیشه ) برمیگردی به سکوت وبلاگت. رفتم سایت کار داوطلبانه. هاست ها رو مرور میکردم. کار توی مزرعه چای، مدرسه، کمپ. نزدیک بود گریم بگیره. کاری رو کردم که این جور موقعا، موقعی که از حسرت رهایی دارم میترکم انجامش میدم. دیگه بهش فکر نمیکنم. یادم میارم که زندونی ام. سایت رو بستم و دو تا شبکه اجتماعی دیگه رو دی اکتیو کردم که بیشتر از این یادم نیاد. کسی نمونده که ندونه من آدم رفتن و رفتن و رفتنم. موندن مریضم میکنه. و کسی هم نمونده که بیشتر از این بخواد منو پابند جایی کنه. حس زندونی بودن دارم. کاش زنجیرام مرئی بودن و به آدمایی که من رو آزاد صدا میزدن نشون میدادم و اون وقت بود که میفهمیدن همونایی که من رو به رهایی تشویق میکنند بیشتر نگهم داشتن. منو به خاطر خودشون نگه میدارن. چون براشون مفیدم. چون با نگه داشتن من کنارشون فکر میکنن آدمای خوبی هستن. من آدم تحت نظر بودن نیستم. خیلی شبا دیگه نمیتونم به حرفاشون، مزخرفاتشون، عقاید پوچشون که اصرار دارند درسته و همه دنیا باید ازشون پیروی کنند گوش بدم. صداشون توی سرم منعکس میشه. میرم یه گوشه و روی گوشهام رو میپوشونم. که نشنوم صدایی، حرفی. انقدر از چیزهایی که میخواستم و از ته دل میخواستم و با تمام وجود میخواستم دور نگهم داشتن که دیگه نای آرزو کردن ندارم. هیچ ایده ای ندارم که باید بمونم و مدارا کنم و صبر کنم تا بتونم رها شم یا اینکه این رنج همیشه باهامه. میترسم عادت کنم به این رنج. میترسم باهاش خو بگیرم و دیگه حسرت رهایی نداشته باشم. میترسم وقتی سی و خورده ای سالم بود به خودِ بیست و پنج ساله ام بخندم. مثل الان که به خودِ هشت ساله ام میخندم بخاطر گریه هایی که بعد از گم شدن لنگه کفشم سر دادم...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۳۲
رضوان ــ

96 برای من از بدترین ها بود. اسفند 95 که از شرکت بیرون اومدم به امید راه اندازی کار خودم یا پیدا کردن کار بهتری که انقدر حس تحقیر بهم نده، بودم. کارم رو راه ننداختم. جایی هم استخدام نشدم.

تمام دیروز رو به سالی که گذشت فکر کردم و بغضمو نگه داشتم که شب وقت تنهایی بشکنمش. اما اون موقع هم بهش فرصت ندادم و زود خوابیدم. دیدن آدمای فامیل، بچه های کوچیکتر از من که سال ها از من جلوترند. دارن آرزوهای منو زندگی میکنند. تکلیفشون با زندگیشون مشخصه و مث من بلاتکلیف نیستند. دیشب زود برگشتم خونه. نتونستم فامیل موفقم رو بیشتر از سه دقیقه ببینم. اومدم خونه و سریع خوابیدم تا دیگه به هیچی فکر نکنم. ولی امان از صبح ها وقتی هنوز تکلیف شب پیش رو با خودت مشخص نکردی.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۴۵
رضوان ــ
.