عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

۲۲ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است


توی یکی از موقعیت هایی که چند نفر آدم غریبه باید ساعات طولانی با هم باشند، توی کوپه ی قطاری، چند سال پیش، دختری که داشت از پیش نامزدش برمی گشت  می گفت خیلی سخته توی رابطه ای، آدمِ مقابلتو بیشتر از اونی که طرف تو رو دوست داره، دوست داشته باشی. انگار همیشه بازنده ای، غمگینی.

دختره چشمای غمگینی داشت.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۰:۵۶
رضوان ــ


ترس های من چیزهایی هستند که همیشه آن ها را پنهان می کنم. حتی از خودم. اما جایی ست که همه آن ها بیرون می ریزند و مرا دنبال می کنند. آدم روی خواب هایش-کابوس هایش- که اختیاری ندارد و انجا همان موقعیتیست که ترس هایی که توی هزار سوراخ پنهان کرده ام بیرون می ریزند. ترسناک ترین خواب های من مربوط به زلزله و جنگ و گیر افتادن توی اتاقی پر از حشره های غول پیکر است. اما کابوسی که بیشتر از همه تکرار می شود و مرا در خواب به گریه می اندازد خواب او ست. حضورش کارهایش و نگاه هایش توی خوابم کافی ست همه ی رویاهای خوب را فراموش کنم و تمام روزم را با یادآوری این کابوس به خود بلرزم.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۰:۲۴
رضوان ــ


از معذرت خواهی خسته شدم. از اینکه تمام روز را باید بگویم "ببخشید این حرفو زدم، ببخشید اون حرفو نزدم، ببخشید اونجوری نیستم که تو میخوای، ببخشید اونجوری هستم که تو خوشت نمیاد." توی رابطه با آدمها، ترسو شدم. برای هر کلمه باید کلی فکر کنم تا طرف مقابلم، چه مامان باشد چه یک دوست، ناراحت نشود. که اغلب اوقات میشود. بزرگترین آرزویم این شده که مرا به رسمیت بشناسند. اینقدر پی تغییر دادن من نباشند. دارم خودم را از دست میدهم بس که برای دل بقیه خودم را عوض کردم. دلم نمیخواهد کسی را هم از دست بدهم. من، منِ درونگرا دوستان زیادی ندارم. آدم های زیادی را نمیشناسم. فقط دو سه تا دوست مخصوص دارم و اعضای خانواده. دلم نمیخواهد دنیایم از اینی که هست کوچکتر شود...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۲
رضوان ــ


در مورد زلزله اینجوری میگن: زمین لرزه های کوچیک انرژی زمین رو خالی میکنن و باعث میشن که از جمع شدن انرژی زیاد و زلزله های مهیب جلوگیری بشه.

در مورد گریه اینجوری میگم: گریه های به تاخیر نیفتاده و قورت داده نشده که توی خلوت اتفاق میفتن باعث میشن از گریه های ناگهانی وقتی داری آشپزی میکنی یا با تلفن حرف میزنی یا توی خیابون راه میری یا وقتی یه واژه کلیدی میشنوی جلوگیری بشه...


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۴
رضوان ــ


1- داشتم برمیگشتم خانه. پیاده روها شلوغ و خلوت و طولانی و فکر های همیشگی. اینبار اما داشتم به این فکر میکردم که چرا من به هیچ جا و هیچ چیز تعلق ندارم. چرا اینهمه بی هویتم. به خودِ پنج سال پیشم که نگاه میکنم میبینم با تعصب روی چیزهایی که قبول داشتم آرامشم بیشتر بود چون مطمئن بودم چیزی که هستم درست است. اما حالا به هر چیزی شک دارم. از همه چیز سوال میپرسم  و جیزی نیست که بگویم: آهان این شد یک حرف حساب! به تنهایی ای که این افکارم مرا در خود جا گذاشت فکر میکنم و میانه های راه درد شروع میشود. انگار چیزی در شکمم منفجر شده. کمی میروم و میفهمم تحملم دارد تمام میشود. درد مرا در خود میپیچد و دیگر نمیتوانم راه بروم. به گوشی ای که نزدیک خاموش شدن است فکر میکنم و آدمهای خیابان. به سختی قدم هایم را برمیدارم و با سرعتی چهار برابر معمول آهسته تر، بالاخره به ایستگاه میرسم. مینشینم و خودم را مچاله میکنم. بعد از رد شدن دو اتوبوس بالاخره میتوانم سوار سومی شوم. به خانه که میرسم دیگر نمیتوانم حرف بزنم. بعد از گذشت کمی زمان درد آرام میشود. مامان میگوید: دردت عصبی بود. میگوید: داشتی به چی فکر میکردی؟ میگویم هیچ و با خود فکر میکنم مادرها همه چیز را میدانند.


2- همیشه دلم میخواست برای کسی بخوانم. کتاب که میخوانم دوست داشتم کسی باشد که حوصله اش را داشته باشد و علاقه اش را، که من قسمت های جذابش را برایش بلند بلند بخوانم. توی خانه هر وقت هیجان زده با کتابی در دست پیش کسی میروم که جمله هایی را از آن کتاب برایش بگویم با سردی مواجه شدم. چند وقت پیش به دوستی گفتم که حوصله دارد برایش کتاب بخوانم و او استقبال کرد و من با خوشحالی هر روز چند صفحه میخواندم و صدایم را برایش میفرستادم. اما حالا او میگوید دیگر دلش نمیخواهد صدای من را بشنود. دیگر دلش نمیخواهد برایش چیزی بخوانم و وقتی پرسیدم چرا گفت: به دلایلی. حالا من دیگر برای کسی نمیخوانم اما میدانم درون من کسی ست که دلش میخواهد برای همه ی آدمها داستان بگوید.


3- آدمهای بی رحمی هستند که بیشتر از هرچیز در دنیا به ترک کردن شما علاقه مندند. هوا سرد شده؟ من رفتم. جمله ات ایهام داشت؟ من رفتم. جوابم را دیر دادی؟ من رفتم. اینها به کنار. چیزی که دل آدم را میشکند این حرف است: به خاطر خودت... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۰۹:۰۸
رضوان ــ


یه روز صبح از خواب بیدار میشم و میبینم همه ی آدمهای اطرافم برام بی معنی شدن. کسانی که تا دیروز میگفتم دوستشون دارم و کسانی که مورد نفرتم بودند دیگه برام فرقی ندارند. یه روز بیدار میشم و میبینم از همه آدمها دل کندم و دلبسته به اشیا شدم. به صداها. بوها. اون موقع دیگه تنهایی برام بی معنی میشه. برام نیاز به انسان های دیگه بی معنی میشه. برام خشم بی معنی میشه. دیگه برام اهمیتی نداره کسی از من ناراحت باشه. نه این که بخوام کسی رو اذیت کنم. فقط دلم میخواد خودم باشم و حریم خودم رو داشته باشم. شاید کم حرف تر از اینی بشم که هستم اما کلمه ها رو بیخود برای نقش بازی کردن به کار نمیبرم.

یه روز صبح بیدار میشم و میبینم خودمم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۷
رضوان ــ


نکته تاسف آور ماجرا این است که وقتی آبرنگهایم را به نرگس دادم تا با آن ها نقاشی کند انگشتش را روی رنگ ها کشید و خواست صورتش را با آن آرایش کند. چرا یک دختر سه ساله باید بداند لوازم آرایش چیست اما نباید تا بحال با آبرنگ نقاشی کرده باشد؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۰:۴۵
رضوان ــ


آدما عوض میشن. بعضیا به سمت خوبی، بعضیام بدی. یه عده ای هم ربات میشن.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۹:۵۲
رضوان ــ

او یک هیولای دوست داشتنی و خطرناک بود. چطور؟ الان میگویم. همه دوستش داشتند. همه در آرزوی این بودند که با او حرف بزنند. او اما، هم مهربان بود هم با سیاست. دوست داشت به دیگران کمک کند اما ترجیح میداد در دسترس همه نباشد. عده ی کمی واقعن او را میشناختند. همه نمیدانستند یک هیولای وحشی درون او زندگی می کند و از هر که خوشش نیاید به راحتی نابودش میکند. روشش بی محلی بود به کسانی که به او نیاز داشتند اما او از آن ها دل خوشی نداشت. نه اینکه کار بدی کرده باشند. نه. فقط آن طور که او میخواست نبودند. کم کم متحدانی را بر علیه آن آدم بیچاره جمع میکرد. با حرفهایش کاری میکرد همه از آن شخص متنفر شوند. همه از او دور میشدند و تنهایش میگذاشتند. با این روش خیلی ها را به کشتن داده بود. چون آدم را با عذاب وجدانی دروغین و ساختگی تنها میگذاشت و هیچ راهی برای برگشتش به او نشان نمیداد. هیولاها همین اند. مخصوصن هیولاهای دوست داشتنی و خطرناک. بهتر بود یک رهبر جنگی میشد یا یک ژنرال که از توانایی اش برای نابود کردن دشمان واقعی استتفاده میکرد. اما او در ظاهر یک آدم بسیار دوست داشتنی بود که همه در آرزوی این بودند که با او حرف بزنند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۱:۰۳
رضوان ــ


 _ میگن کم حرف زدن سلولای مغز رو از بین میبره.

 [صدای بسته شدن در]


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۲
رضوان ــ
.