عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

موضوع غم انگیز این است که انسان همیشه دلش براى خانه تنگ میشود. حتى اگر صدها هزار خاطره بد داشته باشد از آن. حتى اگر تمام مدتى که توى اتاقش نشسته نقشه ى رفتن را بکشد. حتى اگر هواى خانه، کلمات شناور در فضاى خانه و تک تک آجرهاى خانه برایش دلگیر کننده باشد. بالاخره یک روز وقتى سوار بر اتوبوس ده ساعت از مسیر پانزده ساعته را طى کردى میفهمى دلت براى خانه تنگ شده.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۴۸
رضوان ــ
راستش جنگیدن براى کسى مناسب است که انگیزه داشته باشد. که هر روز تحقیر و تخریب نشود. که آجر هایى که هر روز به سختى جمع کرده تا زیر پایش بگذارد روزى سه بار خراب نشوند. راستش جنگیدن خوب است اما براى کسى که حداقل دلش یک خوشحالى کوچک داشته باشد یا حداقل یک نفر که گاهى بگوید میتونى.
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۹
رضوان ــ

روزهای سخت، روزهای سخت، روزهای سخت. روزهای تصمیم گیری. بین ماندن و رفتن. شرطم برای رفتن: یا میروم یا دیگر برنمیگردم. خودخواهی های اطرافیانم. منفعت طلبی شان برای استفاده از موقعیت پیش آمده برای رسیدن به خواسته های خودشان. عوض شدن حسم نسبت به آدمها. پیاده روی های طولانی. شبهای بیخوابی و فکر کردن. قرص های یواشکی. خواستن و نخواستن. و در نهایت، کنار گذاشتن خیالها و آرزوها و شروع فکر کردن به آرزوهای جدید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۸
رضوان ــ
وقتى میخواستم بروم دوم دبیرستان یک کتاب فیزیک گرفته بودم تا در طول تابستان نگاهى روى آن بیندازم. فیزیک را دوست داشتم. وقتى مامان رفته بود کتابفروشى، مغازه دار گفته بود کتاب نو ندارم و فقط یک کتاب دست دوم از فیزیک سال دوم باقى مانده. مامان آن را برایم گرفته بود. مغازه دار گفته بود براى صاحب کتاب فاتحه بخوانید. صاحبش پسرى بود که سال پیش غرق شده بود. بعدها، هرموقع که من کتاب را باز میکردم و دستخط پسرانه ى شلوغ را در حاشیه کتاب میدیدم بوى دریا را حس میکردم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۰۵
رضوان ــ
امروز صبح من خوشحالترین با انگیزه ترین و امیدوارترین دختر جهان بودم. خنده ام واقعى بود و دنیایم یک رنگ دیگر شده بود. الان؟ نه چندان. چون خیالپردازى هایم بیهوده بود اما حال خوش امروزم را هیچ وقت فراموش نمیکنم و مطمئن هستم تا مدتها به یادش خواهم آورد. اصلن هرکس توى زندگیش نیاز دارد یک خوشحالى واقعى را هرچند کوتاه اما مکرر تجربه کند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۲
رضوان ــ

مثل هرشب توی حیاط فرش انداخته بودیم. باد شدیدتر از همیشه بود. میوزید بین شاخه های اوکالیپتوس، لای برگهای نخل. گفتم نمیدونم چرا اینجوریم. شبا پر از انگیزه ی فردام و فردا که میشه خالیم. خوابیده بودم روی فرش. باد میزد توی موهام و میریختشون توی صورتم. دلم خواسته بود یه دوست باشه که فارغ از "منم همینطور" ها بهم کمک کنه. بعد دلم خواسته بود زمان متوقف شه. میخواستم باد بین شاخه ها، برگها، بین موهایم منجمد شود. میخواستم صدای ماشینهایی که توی خیابان رد میشدند متوقف شود. سوزش ته گلویم تمام شود. فکرهایم، امیدهایم، ناامیدی هایم مجسمه شوند. دلم میخواست بنشینم در بی وزنی مطلق. در سکوت کامل. که چه؟ نمیدانم. فقط از این هرج و مرج خسته شده بودم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۱۱
رضوان ــ

گاهی وقتا یکی در نهایت زیبایی و شکوفاییش غمگینه. کسی نمیفهمه و اون آدم دلش میخواد یه نفر، فقط یه نفر درکش کنه و به جای تعریفای بیخود ازش بپرسه: حال دلت اینروزا چطوره؟

درست مثل گلدون گلسنگم که داره گلهای ریز بنفش میده اما من از ناپدید شدن خالهای سفیدش فهمیدم دلش غم داره...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۴۳
رضوان ــ

کم کم یاد گرفتم. برای هر چیزی ذوق زده نشوم. فوری به همه نگویم که چه اتفاقی افتاده یا جه فکری توی سرم است. حالا محتاط تر حرف میزنم -فکرش را که میکنم خیلی کمتر حرف میزنم- تا وقتی که یک سفر یک ایده یک فکر قطعی نشده به هیچ کس نمیگویمش. تجربه ثابت کرده که حرفهایی که برای اتفاق های نیفتاده زده میشود احتمال افتادنشان را کم و کمتر میکند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۰۳
رضوان ــ

اتاقم را بعد از مدتها مرتب کردم. دو تا دفتر برداشتم. یکی برای حسهای خوب یکی برای حسهای بد. دارم دنبال نقش و نگار مناسب برای طراحی روی پارچه میگردم. کاری که مدتهاست انجام دادنش عقب افتاده رو شروع کردم. باید همه چی خوب پیش بره... باید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۲۴
رضوان ــ

من که دنیایم پر شده از دروغ هایی که تحویل این و آن میدهم . که خوبم که اوضاع بر وفق مراد است که آره دوستت دارم که دلم تنگ شده برایت که یادم رفت بهت زنگ بزنم که نفهمیدم زنگ زدی که خوبم که خوبم که خوبم. اینجا توی این وبلاگ امنیت ندارم توی دفترهایم ندارم توی کشوی میزم بین لباسهای نخی ام لابلای جزوه های کتابخانه ام توی پوشه ی زرد طبقه پایین هیچ کجا حس نمیکنم که خودمم که اینجا این فضای نیم متری بیست سانتی یک سانتی متری مال خود خودم است. که چیزهایی را در آن پنهان کنم که وقتی به یاد خودم می افتم خودم را پنهان کنم که باشد کنج خودم وقتی دلم میخواهد تنها باشم . اما اینجا جایی برای من نیست. هرچه هست باید رو باشد حتی تنهایی ام هم قرض دادنی است وقتی به ان نیاز دارم

چه آشفته نوشتم. خسته ام از ننوشتن خسته ام از پنهانکاری و نقاب.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۱۶
رضوان ــ
.