عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

1- بیشتر از یکسال از آخرین باری که وبلاگم را باز کردم گذشته. آنقدر طول کشیده بود که نام کاربری ام را فراموش کرده بودم. قبل از اینکه بخواهم بنویسم شروع کردم به خواندن پست های گذشته. یادآوری سالهای پیش که زندگی سخت بود و سخت ماند. در طول یک سال آنقدر همه چیز تغییر کرده که گذشته، ساده و احمقانه به نظر میرسد. با این حال وبلاگ همیشه مامن و محرم بوده و هست. حتی الان که نوشتن در کانال را ترجیح میدهم اما اینجا جاییست برای نوشتن از آدم هایی که توی کانال حضور دارند و دلم نمیخواد بفهمند حال واقعی من چطور است. این روزها بیشتر از همیشه نیاز به هم صحبت دارم. نه یک آشنا. نه یک غریبه. یک مشاور. که به من بگوید چطور اینهمه خشمم را بیرون بریزم. خشمی که تبدیل به تنفر شده. تنفر از تک تک آدمهای اطرافم. از هم خون هایم. از آشناها و از دوستان نزدیک و دورم. آنقدر عصبانی و مضطربم که دیگر حرف نمیزنم و اگر هم بخواهم چیزی بگویم هق هق نمیگذارد.

2- بگذریم. تابستان پارسال از روی اجبار کافه را باز کردم. چیزی که الان آنقدر از آن متنفرم که ترجیح میدهم بمیرم تا روزهایم را اینجا سپری کنم. ولی همچنان مجبورم. چون زندگیم دست خودم نیست. چون دنیا قرار است از این سخت تر شود اگر کافه نباشد. چون نمیتوانم تحمل کنم. چون حرفهای خانواده برایم سنگین است. چون تحمل شکست دیگری را ندارم. پس صبح ها بیدار میشوم. فاکی به زندگی و کافه میگویم و راهی میشوم تا به مشتری هایی لبخند بزنم که دارند آرزوهای من را زندگی میکنند و بعد از رفتنشان میزشان را دستمال بکشم و پول قهوه شان را توی بانک بگذارم و اجازه نداشته باشم نصف روز کافه را تعطیل کنم یا به سفر بروم.

3- پارسال از رابطه ی سه ساله ( اگر مدت آشناییمان را حساب کنیم 6 ساله) خارج شدم. و از آن روز مدام خودم را سرزنش میکنم که چرا از اول وارد این رابطه ی مریض با این آدم مریض شدم. کسی که مدام میگفت به من اهمیت میدهد و من را دوست دارد ولی حاضر نبود روزهای غمگینی من را تحمل کند. میگفت نباید مشکلاتی که داری روی رابطه ات با من تاثیر بگذارد. میگفت من بلد نیستم با تو همدلی کنم. میگفت تو من را راضی نمیکنی. میگفت من کمبود دارم به من محبت کن. من احمق بودم. من فکر میکردم برایش کافی نیستم. سعی میکردم بهتر شوم. و در نهایت آنقدر خودم را تغییر دادم که دیگر کسی نبودم که او را دوست داشت. پنج ماه قبل از تمام شدن رابطه اسمش را توی گوشیم به Someone Stranger تغییر داده بودم و از دوستانم راجع به تمام کردن رابطه سوال میکردم. در نهایت و در کمال خونسردی و بدون ذره ای اشک و ناراحتی تمام شد.

4- چیزی که بعدش اتفاق افتاد عجیب بود. فردی را ملاقات کردم که قبلش به من هشدار داده بودند آدم خوبی نیست، اهل زندگی نیست و می‌خواهد مهاجرت کند پس بهتر است از او دوری کنم. من؟ آخرین جیزی که دلم میخواست یک رابطه عاطفی دیگر بود. من میخواستم خوش باشم. بی دغدغه و چیزهای جدید را تجربه کنم. اما ورق برگشت و اوضاع طوری رقم خورد که او تبدیل به بهترین دوستم شد و داریم مقدمات زندگی کنار هم را میچینیم. و آنقدر برایمان عجیب است که نه تنها خودمان، که دیگران هم باور نمیکنند.

5- دوست دارم اینجا بیشتر بنویسم. جای ساکت و امنی است. کسی هنوز میخواندش؟ 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۰۲
رضوان ــ

آدم از یکی که بدش بیاد از همه جزئیاتش بدش میاد. دیگه فرقی براش نمیکنه که چیه. دیگه منطقش نمیفهمه که همه آدما همینجور سلام خداحافظی میکنن. از نوع خداحافظی کردنش هم متنفر میشی و با هر بار شنیدن سلامش چهره ات توی هم میره. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۷ ، ۱۳:۰۵
رضوان ــ

فردا بیست و شش ساله میشم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۴۰
رضوان ــ

دیشب نشستم و تک تک زخم های گذشته ام رو مرور کردم. بین همه شون رو باز کردم و کلی نمک روشون ریختم. نشستم و خودمو با یاد آوری شون زجر دادم و کاش نمی کردم. کاش همون گوشه های ذهنم مدفونشون میکردم و اجازه نمیدادم بازم روی سطح ذهنم شناور شن. از صبح هی دارم به زور جاشون میدم. دارم خودمو توجیه میکنم. دارم سعی میکنم به همون فراموشی شیرین برگردم. سخته ولی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۳۹
رضوان ــ


یک ترفند جدید یاد گرفتم برای زیاد کردن آرامشم و اون هم کم کردن خود بزرگ بینی مه. با خودم تکرار میکنم که هیچی نیستم و همه آدم های اطرافم از من بهتر و بزرگ ترند و هرچه بگویند درست است. دارم تلاش میکنم هر کاری که میکنم را کوچک جلو بدهم. دارم تلاش میکنم خودم را نادان، احمق و دست و پاچلفتی بدانم. اینجوری تحمل شکست های زندگی ام راحت تر میشود و مدام با خود نمیگویم من که انقدر توانایی دارم چرا باید کارم به اینجا برسد. درمانی مناسب برای درد های طولانی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۱۱
رضوان ــ
حالا که بیشتر از یک هفته از فورانم میگذره، میترسم. انگار هیولای درونم آزاد شده و منتظره هر فرصتی پیش بیاد تا خودش رو نشون بده.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۰۸:۳۰
رضوان ــ

از خودم شاکی ام. بخاطر کمالگرایی مریض گونه ام و استرسی که منو وادار میکنه هیچکار نکنم. 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۲۵
رضوان ــ
.