عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

۱۰ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

امشب پیش بابابزرگ بودیم. با یک دلتنگی غریبی که انگار بعد از پنج سال رفتنش را باور ندارم نگاهش می کردم. دلم برای بوسیدن پیشانی ام توسط او تنگ بود. دلم می خواست باز هم باشد و توی اتاق خوابیده باشد و مامان بزرگ لیوان چای اش را بدهد دستم تا برایش ببرم. با حس شدید خوابیدن کنار قبرش و بغل کردن سنگ مقاومت می کردم. بغض کرده بودم. من، منی که هیچ وقت دلم نمی خواسته به گذشته برگردم، برای دوباره دیدنش حاضر بودم دوباره سال های مزخرف کودکی ام را بگذرانم. سال هایی که با این که رنگی و خوب بود، همه با هم آشتی بودند، بیرون رفتن ها بود و آب بازی ها، مهمانی ها بود و خنده ها اما دروغ بود. انگار فقط او بود که همه رشته ها را دستش گرفته بود و دنیای ما را، شادی های ما را ذره به ذره کنترل می کرد. انگار همه چیز به او وصل می شد و وقتی که رفت همه چیز پاشید. نه ناگهانی. یک پاششِ تدریجی. مثل فرسایش یک کوه در طی هزاران سال. کم کم سنگ ها تغییر شکل دادند و کوه فرو ریخت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۰۰:۲۱
رضوان ــ
چند روز است دلم باران می خواهد. اینکه توی اتاقم نشسته بشم و اولین نفر من باشم که صدایش را روی شیشه نورگیر میشنوم. صدای چکه کردن آب توی دودکش بخاری. بعد باران شدید شود و باد همزمان بزند و از روی شیشه صدای موج بیاید. و بوی باران که بزند تو....
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۰
رضوان ــ

یک دیالوگی هست توی فیلم دختر گمشده (gone girl ) که نیک به خواهرش میگه وقتی فهمیدم مرده یه قسمتی از وجودم خیالش راحت شد. حالا من هر موقع اتفاقی میفته که حس میکنم اون مرده همزمان که یه موج نگرانی رو تجربه میکنم یه تیکه از وجودم، همونی که دنیای آسوده ی بدون اون رو تخیل میکنه، نفس راحت میکشه...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۶
رضوان ــ
گلدان هایی که برای خانه می خریم و این طرف و آن طرف می گذاریم تا چندین ماه خالشان خوب است. برگها شاداب. رشدشان سریع. گلدهی به موقع... اما وقتی جو خانه غمگین می شود و یا هفته هایی که من آنقدر اندوهگین هستم که نمی توانم تک تک برگهایشان را ببوسم و قربان صدقه جوانه های ریزشان بروم آنها هم شروع می کنند به غمگین شدن. برگها شل میشوند. ساقه هاشان می پلاسد رشدشان متوقف میشود و کم کم خشک میشوند...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۵
رضوان ــ

.

به هواى نوشتن حال و روزم دفترم را باز میکنم تا چند صفحه اى خودم را تویش خالى کنم اما بیشتر از یک کلمه یا یک خط نمیتوانم بنویسم. خالى نمیشوم. سرریز میکنم.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۴
رضوان ــ
کتاب خواندن من مثل کسى ست که روزها غذایى نخورده و فقط از پشت ویترین به غذاهاى رنگارنگ نگاه کرده و حسرت کشیده. بعد یک بشقاب رنگارنگ میگذارند روبرویش. آن آدم گرسنه با سرعت هرچه تمام تر بشقابش را خالى میکند تا عطش بى پایانش را برطرف کند. یک دقیقه بعد با یک بشقاب خالى روبرو میشود و یک حسرت جدید که کاش بیشتر لذت برده بودم. امروز بعد از مدتها یک کتاب به دستم رسید. میدانم که نمیتوانم طاقت بیاورم و هر روز ده صفحه از آن بخوانم تا دیرتر تمام شود. از عصر هى می آیم و مینشینم و تند و تند میخوانم و الان از اینکه فقط یک سوم آن باقى مانده غصه میخورم.
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۶
رضوان ــ


هر چه یه مسافرت دو روزه مان فکر می کنم بیشتر تعجب میکنم که چطور آن کار را کردیم. دو نفری و یواشکی بی آنکه کسی به جز مادرانمان خبر داشته باشد سوار اتوبوس شدیم و تمام آن دو روز را راه رفتیم و در آخر نزدیک بود از اتوبوس برگشتمان جا بمانیم. یادم می افتد که به چند نفر از بچه ها گفتیم همراهمان بیایند که بیشتر خوش بگذرد. همه شان بهانه های بیخود آوردند. میفهمم که فقط من و مه ناز که مشکلاتمان از همه بیشتر بود نیاز بیشتری به این سفر داشتیم  هر طور شده خودمان را به آن رساندیم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۳:۳۲
رضوان ــ

.

دارم هر روز تجربه اش میکنم. خواستن در عین نخواستن. روبروى چیزى مى ایستم که با تمام وجود میخواهمش. مانعى ندارد داشتنش. رویم را برمیگردانم و دور میشوم.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۸
رضوان ــ

 

خدای من وقتی به تو میگویم کمکم کن منظورم این است که بیا و آدمهای ظالم را دانه دانه از سر راهم بردار و بنشین برا آدمها حقیقت را روشن کن و بعد بیا به من امیدواری بده.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۳
رضوان ــ

.


چرا میگن هرکس سرنوشتشو خودش میسازه وقتی هی تلاش میکنی زندگیت و حالت بهتر شه و نمیشه؟ چرا هی نمیشه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۳:۴۹
رضوان ــ
.