عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|


به مرض ِ شیرین ِ "به درکیسم" مبتلا شدم. رندر هایم خراب شد؟ به درک! رساله ام تمام نمی شود؟ به درک! پلان هایم کلی سوتی دارند؟ به درک! کدم قاطی کرده؟ به درک! به درک آقا به درک! من آدم حرص خوردن سر یکی دو نمره بیشتر و کمتر نیستم!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۴۰
رضوان ــ


روزهایی که با گریه بیدار می شوم همیشه حس ناجوری دارند. من گریه کرده بودم اما وانمود کردم که کابوس دیده ام. وانمود کردم که یک خواب لعنتی تا دم صبح پشت پلکهایم مانده و وادارم می کند که به خاطرش هق هق کنم. اما هیچ کابوسی در کار نبود. همه چیز واقعی بود ری را، چیزی که روی بالشم یک لکه خیس به جا گذاشته بود یک خاطره بود. می بینی ری را؟ آنقدر ها هم که فکر می کنی قوی نیستم. من می ترسم. می توانی به لیست طولانی فوبیاهایم ترس از آینده را هم اضافه کنی. تمام امروز حواسم را پرت می کردم از آینده؛ که قلبم تند نزند که چشمهایم دوباره پر نشوند که نفسم نگیرد... امروز را با بیقراری گذراندم با ترس از اینکه فردا آرامشی دارم یا نه ...

کاش میشد بنویسم که چه کشیدم.... کاش میشد...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۴۲
رضوان ــ


من آدم ِ حرف زدن نیستم، آدم ِ نوشتن ام. من می توانم ساعت ها با اس ام اس های طولانی با شما حرف بزنم و دلداریتان دهم و راهنمایی تان کنم و در آخر شاد و خوشحال از هم خداحافظی کنیم بی آنکه ازتان بپرسم چرا دلت گرفته؟ چه اتفاقی توی زندگیت افتاده که اینهمه دلشکسته ای؟ من آدم ِ سوال پرسیدن نیستم آدم ِ جواب دادنم. اما اگر کنار من باشید و بخواهید با من حرف بزنید سر جمله ی دوم به تته پته می افتم و زبانم می گیرد. لال می شوم. البته که روزهای بعد به این فکر می کنم که کاش گفته بودم فلان و بهمان و البته که خودم را سرزنش می کنم که عرضه ی حرف زدن ندارم. ری را هم همین را می گوید. می گوید تو که اینقدر توی اس ام اس ها شیرین زبانی می کنی چیزی بگو. من می خندم فقط. می گویم من آدم ِ حرف زدن نیستم، آدم ِ نوشتن ام. تلفنی خیلی بدتر است. وقتی دوستی، کسی کنارم باشد و حرف کم بیاورم نهایتش دستش را می گیرم یا نیشگونش می گیرم یا می زنم روی شانه اش اما از پشت تلفن چه کار می توانم بکنم؟ چون من آدم ِ نوشتن و آدم ِ لامسه هستم نه آدم ِ حرف زدن.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۳ ، ۱۲:۴۳
رضوان ــ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۳ ، ۱۲:۴۶
رضوان ــ


چیزی از خواب دیشبم را به یاد نمی آورم به جز آنجایی که شانه پدر بزرگم را با دلتنگی بوسیدم...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۲:۴۶
رضوان ــ


فکر کنم اسمش خدا باشد

یک حبابى قفسى هاله اى، نمیدانم چیست، دور قلبم را گرفته. اندوه ها هى مى آیند تنه میزنند به روحم میخواهند هولم بدهند میان یک گودال سیاهى که تهش دیده نمیشود و بوى گس ناامیدى مثل بخارهاى سمى ِ یک مرداب از آن بلند میشود. اما این هاله نجاتم میدهد. دردها را لمس میکنم اما نمیفهممشان. دنیایم هرچه تاریک هرچه وحشتناک هرچه پر از تنهایى، یک سوسوى طلایى تهش حس میشود. گاهى که رویم را برمیگردانم میترسم اما کافى ست از گوشه چشمم درخشش را ببینم و نفس راحتى بکشم. همین باعث میشود ته قلبم امید داشته باشم که روز به روز این تاریکى عقب میرود. چهل سال دیگر؟ باشد صبر میکنم ...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۳ ، ۱۲:۴۷
رضوان ــ


آدم هایی هم هستند که وقتی به تو می گویند نگران نباش، نگران تر میشوی. 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۳ ، ۱۲:۴۸
رضوان ــ
.