عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

یک دردی هم هست مخصوص ِ "معلومه که میتونم، فقط کافیه شروع کنم" ـهای ِ هیچ وقت شروع نکننده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۲۸
رضوان ــ


کلمه هایی ست که اطرافم حرکت می کنند. از نظر معنی کاملن به هم بی ربط اند. اما یک چیزشان با هم اشتراک دارد. هر کدامشان را می شنوم به گریه می افتم. خودم هم نمی دانم چرا. از خودم تعجب می کنم که چرا باید با شنیدن "کتاب فروشی" "لیوان سفالی"یا  "بسته ی پستی" اشکم سرازیر شود...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۳۰
رضوان ــ

زندگی ای که دوست داشتم داشته باشم با اینی که الان باهاش دست و پنجه نرم می کنم خیلی فرق دارد. دلم می خواهد موهایم را ببافم و روی شانه ام بیندازم. گاهی گوجه ای ببندم و بیشتر اوقات باز باشند. توی خانه ام کار کنم. هرچه دلم خواست کتاب بخوانم و فیلم ببینم. برای خودم تنهایی قدم بزنم. آخر هفته ها با دو سه تا از دوستانم بروم بیرون، کافه ای پارکی جایی. دلم یک گلخانه ی کوچک می خواهد. یک میز و صندلی چوبی رو به پنجره که غروب ها رویش قهوه بنوشم. هر ماه بروم مسافرت. دلم می خواست گاهی شب ها تا صبح به آسمان نگاه کنم. گیاهخوار باشم و گاهی برای بچه های توی خیابان هدیه بگیرم. این زندگی ِ ساده ی ِ دلخواه من است. همین! دیگران چه انتظاری دارند؟ هر روز توی خیابان ها دنبال کار بگرد. هر روز سه شرکت. کتاب خواندن ممنوع. توی اتاق ماندن ممنوع. فیلم ممنوع. چرا موهایت را همیشه پایین می بندی؟ ببر بالای سرت پوست سرت را بکن و موهایت را بکش تا زیبا تر شوی. چرا اینهمه کم لباس داری؟ توی مغازه ها برو آن لباس فلان تومانی را بخر و بگذار توی کمدت انبار کن. کلی غذا بخور تا ضعیف نشوی. هشت ساعت بخواب تا زشت نشوی. و در نهایت بعد از اینکه برای کوچکترین مسائلت هم تصمیم گرفتند تو را به حال خودت می گذارند تا تبدیل شوی چیزی بین آنچه خودت می خواستی و آنچه خودشان می خواستند. آن وقت است که می بینی هنوز نه خودت از خودت راضی هستی نه بقیه...

دستمال اشکی ام را توی سطل می اندازم، به لب های خشک ام ویتامین آ میزنم و توی آینه به خودم می گویم تا خودت به خودت ارزش نگذاری دیگران هم نمی گذارند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۴۰
رضوان ــ

همانا کسانى که کتابهایى را که آرزو دارند بخوانند مى خرند و به دیگران هدیه مى دهند از رستگارانند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۴۱
رضوان ــ
 

همسایه مان یک پیرمرد باغدار بود. اولین کسی بود که توی کوچه ی شماره ی نه خانه اش را ساخته بود. ما خانه ی سوم بودیم. کوچه تمامن خاکی و خانه ها گاه و بیگاه از یک جای غیر قابل انتظار سر بر آورده بودند. پیرمرد همسایه ی دیوار به دیوارمان بود. وقتی دیده بود داریم خانه می سازیم، باغچه ی پر درخت جلوی خانه اش را ادامه داده بود تا جلوی زمین ما که وقتی به خانه ی جدیدمان آمدیم سرسبز باشد. درخت به داشت و انگور و توت. بعدتر ها که خانه تمام شد و ما نقل مکان کردیم، یک روز آمد و یک قلمه گل محمدی توی باغچه ی خانه مان کاشت. می گفت از باغ شاهزاده آورده اش. بوته گل بزرگ شد و هر بهار تا دو سه ماه حیاطمان از بوی گل های صورتی درشت پر می شد. پیرمرد خیلی بلند حرف می زد. توی کوچه که داشت با کسی مثلن سر ترکیدگی لوله های آب صحبت می کرد همه ی سه چهار خانه ای اطراف صدایش را می شنیدند. گاهی سه چهار ماه می رفت و به باغش می رسید. توی یکی از همین سر رسی هایش بود که از درختی افتاد و چند روز بعدش مرد. سه سال پیش بود. حتی دم در خانه شان یک پرچم سیاه هم نزدند.

چند روز پیش که توی کوچه زانو زده بودم و داشتم با بیلچه گل های ناز را توی باغچه می کاشتم به یادش افتادم. مامان که آمد گفت "خدا بیامرزد آقای فلانی را. کاشتن را او یاد من داد." و من آن روز به اینکه او هنگام گل کاشتن من کنار باغچه ایستاده بود ایمان آوردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۴۲
رضوان ــ


گلدان های تازه ام به جایشان عادت کردند. حالا به خودشان تکانی می دهند و جوانه هاشان یکی یکی خود را نشان می دهند. امروز صبح برگ تازه ی شمشاد دومی ام را هم دیدم. شمعدانی ام غنچه کرده. دلم هم. پر شدم از امید. توی سرم هزار هزار تا نقشه و فکر دارم. عوض شدن های زیادی پیش رو دارم. دلم دیدن آدم های جدید می خواهد. جاهای جدید. دلم راه رفتن های طولانی می خواهد. کار کردن های طولانی. به خودم می آیم. می بینم اتاقم پر شده از کاغذ ها و کتاب ها و لباس ها. می بینم کارهایم روی هم تلنبار شده. می بینم روز هایم دارند همینطور پشت سر هم از دست می روند. شده ام مثل یک آدم فلج که توی دلش پر از شوق دویدن که نه آرزوی پرواز است. بعد همین طور می نشیند روی صندلی چرخدارش و بی توجه به تشویق های دیگران به دویدن دو کودک شش ساله نگاه می کند و آه می کشد. امید دارد و کاری نمی کند. می فهمید؟ می گویم انگار بیست و دو سال کرختی روی شانه هایم است. همزمان حسرت می خورم و هیچ کاری نمی کنم. برنامه می ریزم و غصه می خورم. دفترم را برمی دارم که بنویسم و باز کنارش می گذارم. نصف لباس های روی صندلی ام روی جالباسی می گذارم و بعد روی تخت می نشینم. انگار که خسته باشم. انگار که شکست های عمیق خورده باشم. حالم خوب است و نیست. می خندم و نمی خندم. به دیگران طوری دلداری می دهم که انگار به جایی رسیده ام که رنج ها برایم بی اهمیت شده اند. اما لعنت به تمام خوشی های ریزه ریزه ای که توی جیب لباست جمع کرده ای و وقتی هوس خندیدن کرده ای می بینی جیبت سوراخ بوده. همین است. خوشی های کوچک از بین انگشتهای دست هم فرار می کنند. می خواهی محکم بگیری شان و ناگهان می بینی نیستند. وقتی داری با رفیق ِ جانت می خندی، یک فیلم معرکه می بینی، یک آهنگ قشنگ گوش می دهی خوبی و یک ساعت بعد می بینی حالت همان است که بود. فرقی ندارد چقدر غرق این لذت ها باشی. انگار گوشی ات را، لپ تابت  را سه روز به شارژ زده باشی و انتظار داشته باشی به اندازه ی سه روز برایت کار کند. این ها زندگی نیست. ما زندگی نمی کنیم. وقتی بعد از مدت ها یک آدم موفق می بینم( از آن هایی که جوان اند و با پیدا کردن توانایی هاشان توانسته اند به آرزوهاشان برسند) پر از شوق می شوم. اما بعد خالی می شوم که کاش من هم می توانستم. دلم می خواست دوباره از اول زندگی کنم. می رفتم دنبال علاقه هایم. خودم را درگیر قید و بند ها نمی کردم. تا می توانستم تلاش می کردم که هیچ وقت حسرت روزهای بر باد رفته را نخورم. هر چند برای شروع کردن دیر نیست اما عقب افتاده ام.. خیلی از زندگی عقب افتاده ام...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۴۵
رضوان ــ


یک حسی توی وجودم اضافه شده. حس خوبی نیست. یکجور کرختی ست. اجازه نمی دهد از هیچ چیز لذت ببرم. اجازه نمی دهد بخندم. دلم می خواهد نامرئی باشم. آدم ها حوصله ام را سر می برند وقتی برای هیچکس مهم نیستم. از دیدن اسم هیچ کس روی صفحه گوشیم خوشحال نمی شوم. دیروز به سرم زده بود شماره ام را برای همیشه عوض کنم اما بخاطر دو سه تا دلخوشی زندگیم اینکار را نکردم. صادق باشیم باهم. دلخوشی های دور چیزی جز دلتنگی نصیب آدم نمی کند. وقتی نمی توانم با مه تاب قدم بزنم یا ری را را ببوسم یا با ژیهات بخندم فقط می توانم دلتنگشان باشم. ترس دنیایم را پر کرده. از آخر هفته ها می ترسم. دلم نمی خواهد بهار بیاید و عید شود. دلم می خواهد تا هفته ها تنها باشم و برای خودم کتاب بخوانم. دانشگاه لعنتی نمی خواهد تمام شود. درگیر دو واحدی هستم که ترم دو پاسش کردم و حذف شده و باید دوباره امتحانش را بدهم تا فارغ التحصیل شوم. این خیلی افتضاح است چون چیزی از جزوه اش نمی فهمم و استاد مربوطه خط و نشان کشیده برایم. برنامه هایم، آنهایی که ماه ها متظر این روزها بودم تا عملیشان کنم همچنان دور از دسترسند. حتی نمی توانم بنویسم و همین نوشته آشفته گواه است.

این هم از گزارش احوالات من!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۴۷
رضوان ــ


به چیزی وابسته می شوم. به دیدن کسی، به سر زدن هر روزه به سایتی، به گذاشتن یک صندلی اضافه کنارم توی کتابخانه، به پیام های اعصاب خورد کن یک آشنا، به خوردن یک تکه شکلات، به عادت کردن به کتابی، عروسکی، مدادی، به صدای شاملو، به ترانه ای آرام ... وابستگی توی رگهایم جاری می شود. هر روز هر ساعت هر ثانیه به آن فکر می کنم. استرس از دست دادنش را هر لحظه تجربه می کنم. هی تصور می کنم آن چیز را، آن شخص را، آن صدا را از دست می دهم. "داشتن" آرامشم را می گیرد. و بعد آن اتفاق می افتد. آن آدم می رود. شخصی صندلی ام را از کنارم برمی دارد. صدای شاملو از گوشیم حذف می شود و می بینم آرامش ذره ذره خیالم را پر می کند. شروع می کنم به بخشیدن و دور ریختن هر چه بیشتر دوستش دارم و هر چه اطرافم سبک تر می شود دنیایم آسوده تر می شود... آسوده تر می شوم...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۳۷
رضوان ــ


بعد از شش ماه اول امسال که قرنطینه ی احساسات شده بودیم باز هم بوی قطع رابطه می آید. هیچ چیز برای یک زن درد آور تر از این نیست که بفهمد هیچ پناهی ندارد. هیچ پناهی یعنی هیچ دلگرمی و پشتیبانی حتی از مادر خود. هیچ مردی برای تکیه کردن. یعنی رو به رو شدن با گوشهای بسته برای شنیدن واقعیت. عصر با خودم فکر کردم ما که آن بحران تابستان را با آن عظمت پشت سر گذاشتیم و هنوز هم زنده ایم پس توانایی گذراندن این دوره را هم داریم. من دلم خوش است به خدایی که حواسش به تک تک ضربان قلبمان هست و هر سرنوشتی را هرچند تلخ خودش برایمان نوشته.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۳۹
رضوان ــ


همیشه از اینکه مثل بقیه دختر ها استرسی نبودم به خودم افتخار می کردم. توی دبیرستان روزهای امتحان دوستانم را می دیدم که رنگشان پریده بود دستشان عرق کرده بود شب را نخوابیده بودند و کتابشان را جویده بودند. من گاهی با اینکه حتی درسم را کامل نخوانده بودم بیخیال بودم و در اکثر مواقع نمره ام هم خوب می شد. امتحان های دانشگاه را هم همینطور گذراندم ولی دیروز به کشف مهمی درباره خودم رسیدم. همیشه قبل از امتحان ها بی حوصله می شوم! از درس خواندن بیزار می شوم و با اینکه نگران کتاب ها هستم با بیخیالی فیلم می بینم کتاب می خوانم یا وبگردی می کنم. تمام هشت ترم دانشگاه را با همین روند طی کردم. یادم می آید چند ماه مانده به کنکور که مدرسه ها برای پیش دانشگاهی ها تعطیل بود من صبح تا ظهر را ( که کسی خانه نبود ) کتاب های غیر درسی می خواندم. رمان های تکراری سیصد چهارصد صفحه ای با چنان ولعی می خواندم که بی سابقه بود. حالا در آستانه کنکور ارشد و در آستانه تحویل پایان نامه ام دچار همان حس شدم. با اینکه به بیخیالی قبل نیستم و نگرانی گاهی از خود بیخودم می کند و وادارم می کند کمی قدم بزنم و نفس بکشم تا حالم جا بیاید اما باز هم وقتم را به وبلاگ خواندن و تلویزیون و خوابیدن و فکر و خیال کردن هدر می دهم. نگرانی ها نمی توانند من را مجبور به کار کنند، این هم یک نوع استرس است، البته از نوع وارونه اش!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۴۱
رضوان ــ
.