از آرشیو بلاگفا
همسایه مان یک پیرمرد باغدار بود. اولین کسی بود که توی کوچه ی شماره ی نه خانه اش را ساخته بود. ما خانه ی سوم بودیم. کوچه تمامن خاکی و خانه ها گاه و بیگاه از یک جای غیر قابل انتظار سر بر آورده بودند. پیرمرد همسایه ی دیوار به دیوارمان بود. وقتی دیده بود داریم خانه می سازیم، باغچه ی پر درخت جلوی خانه اش را ادامه داده بود تا جلوی زمین ما که وقتی به خانه ی جدیدمان آمدیم سرسبز باشد. درخت به داشت و انگور و توت. بعدتر ها که خانه تمام شد و ما نقل مکان کردیم، یک روز آمد و یک قلمه گل محمدی توی باغچه ی خانه مان کاشت. می گفت از باغ شاهزاده آورده اش. بوته گل بزرگ شد و هر بهار تا دو سه ماه حیاطمان از بوی گل های صورتی درشت پر می شد. پیرمرد خیلی بلند حرف می زد. توی کوچه که داشت با کسی مثلن سر ترکیدگی لوله های آب صحبت می کرد همه ی سه چهار خانه ای اطراف صدایش را می شنیدند. گاهی سه چهار ماه می رفت و به باغش می رسید. توی یکی از همین سر رسی هایش بود که از درختی افتاد و چند روز بعدش مرد. سه سال پیش بود. حتی دم در خانه شان یک پرچم سیاه هم نزدند.
چند روز پیش که توی کوچه زانو زده بودم و داشتم با بیلچه گل های ناز را توی باغچه می کاشتم به یادش افتادم. مامان که آمد گفت "خدا بیامرزد آقای فلانی را. کاشتن را او یاد من داد." و من آن روز به اینکه او هنگام گل کاشتن من کنار باغچه ایستاده بود ایمان آوردم.