عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

از آرشیو بلاگفا

پنجشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۳، ۰۱:۴۵ ب.ظ


گلدان های تازه ام به جایشان عادت کردند. حالا به خودشان تکانی می دهند و جوانه هاشان یکی یکی خود را نشان می دهند. امروز صبح برگ تازه ی شمشاد دومی ام را هم دیدم. شمعدانی ام غنچه کرده. دلم هم. پر شدم از امید. توی سرم هزار هزار تا نقشه و فکر دارم. عوض شدن های زیادی پیش رو دارم. دلم دیدن آدم های جدید می خواهد. جاهای جدید. دلم راه رفتن های طولانی می خواهد. کار کردن های طولانی. به خودم می آیم. می بینم اتاقم پر شده از کاغذ ها و کتاب ها و لباس ها. می بینم کارهایم روی هم تلنبار شده. می بینم روز هایم دارند همینطور پشت سر هم از دست می روند. شده ام مثل یک آدم فلج که توی دلش پر از شوق دویدن که نه آرزوی پرواز است. بعد همین طور می نشیند روی صندلی چرخدارش و بی توجه به تشویق های دیگران به دویدن دو کودک شش ساله نگاه می کند و آه می کشد. امید دارد و کاری نمی کند. می فهمید؟ می گویم انگار بیست و دو سال کرختی روی شانه هایم است. همزمان حسرت می خورم و هیچ کاری نمی کنم. برنامه می ریزم و غصه می خورم. دفترم را برمی دارم که بنویسم و باز کنارش می گذارم. نصف لباس های روی صندلی ام روی جالباسی می گذارم و بعد روی تخت می نشینم. انگار که خسته باشم. انگار که شکست های عمیق خورده باشم. حالم خوب است و نیست. می خندم و نمی خندم. به دیگران طوری دلداری می دهم که انگار به جایی رسیده ام که رنج ها برایم بی اهمیت شده اند. اما لعنت به تمام خوشی های ریزه ریزه ای که توی جیب لباست جمع کرده ای و وقتی هوس خندیدن کرده ای می بینی جیبت سوراخ بوده. همین است. خوشی های کوچک از بین انگشتهای دست هم فرار می کنند. می خواهی محکم بگیری شان و ناگهان می بینی نیستند. وقتی داری با رفیق ِ جانت می خندی، یک فیلم معرکه می بینی، یک آهنگ قشنگ گوش می دهی خوبی و یک ساعت بعد می بینی حالت همان است که بود. فرقی ندارد چقدر غرق این لذت ها باشی. انگار گوشی ات را، لپ تابت  را سه روز به شارژ زده باشی و انتظار داشته باشی به اندازه ی سه روز برایت کار کند. این ها زندگی نیست. ما زندگی نمی کنیم. وقتی بعد از مدت ها یک آدم موفق می بینم( از آن هایی که جوان اند و با پیدا کردن توانایی هاشان توانسته اند به آرزوهاشان برسند) پر از شوق می شوم. اما بعد خالی می شوم که کاش من هم می توانستم. دلم می خواست دوباره از اول زندگی کنم. می رفتم دنبال علاقه هایم. خودم را درگیر قید و بند ها نمی کردم. تا می توانستم تلاش می کردم که هیچ وقت حسرت روزهای بر باد رفته را نخورم. هر چند برای شروع کردن دیر نیست اما عقب افتاده ام.. خیلی از زندگی عقب افتاده ام...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۲/۱۴
رضوان ــ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.