از آرشیو بلاگفا
یک حسی توی وجودم اضافه شده. حس خوبی نیست. یکجور کرختی ست. اجازه نمی دهد از هیچ چیز لذت ببرم. اجازه نمی دهد بخندم. دلم می خواهد نامرئی باشم. آدم ها حوصله ام را سر می برند وقتی برای هیچکس مهم نیستم. از دیدن اسم هیچ کس روی صفحه گوشیم خوشحال نمی شوم. دیروز به سرم زده بود شماره ام را برای همیشه عوض کنم اما بخاطر دو سه تا دلخوشی زندگیم اینکار را نکردم. صادق باشیم باهم. دلخوشی های دور چیزی جز دلتنگی نصیب آدم نمی کند. وقتی نمی توانم با مه تاب قدم بزنم یا ری را را ببوسم یا با ژیهات بخندم فقط می توانم دلتنگشان باشم. ترس دنیایم را پر کرده. از آخر هفته ها می ترسم. دلم نمی خواهد بهار بیاید و عید شود. دلم می خواهد تا هفته ها تنها باشم و برای خودم کتاب بخوانم. دانشگاه لعنتی نمی خواهد تمام شود. درگیر دو واحدی هستم که ترم دو پاسش کردم و حذف شده و باید دوباره امتحانش را بدهم تا فارغ التحصیل شوم. این خیلی افتضاح است چون چیزی از جزوه اش نمی فهمم و استاد مربوطه خط و نشان کشیده برایم. برنامه هایم، آنهایی که ماه ها متظر این روزها بودم تا عملیشان کنم همچنان دور از دسترسند. حتی نمی توانم بنویسم و همین نوشته آشفته گواه است.
این هم از گزارش احوالات من!