از آرشیو بلاگفا
جمعه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۳۷ ب.ظ
به چیزی وابسته می شوم. به دیدن کسی، به سر زدن هر روزه به سایتی، به گذاشتن یک صندلی اضافه کنارم توی کتابخانه، به پیام های اعصاب خورد کن یک آشنا، به خوردن یک تکه شکلات، به عادت کردن به کتابی، عروسکی، مدادی، به صدای شاملو، به ترانه ای آرام ... وابستگی توی رگهایم جاری می شود. هر روز هر ساعت هر ثانیه به آن فکر می کنم. استرس از دست دادنش را هر لحظه تجربه می کنم. هی تصور می کنم آن چیز را، آن شخص را، آن صدا را از دست می دهم. "داشتن" آرامشم را می گیرد. و بعد آن اتفاق می افتد. آن آدم می رود. شخصی صندلی ام را از کنارم برمی دارد. صدای شاملو از گوشیم حذف می شود و می بینم آرامش ذره ذره خیالم را پر می کند. شروع می کنم به بخشیدن و دور ریختن هر چه بیشتر دوستش دارم و هر چه اطرافم سبک تر می شود دنیایم آسوده تر می شود... آسوده تر می شوم...
۹۳/۱۱/۲۴