از آرشیو بلاگفا
زندگی ای که دوست داشتم داشته باشم با اینی که الان باهاش دست و پنجه نرم می کنم خیلی فرق دارد. دلم می خواهد موهایم را ببافم و روی شانه ام بیندازم. گاهی گوجه ای ببندم و بیشتر اوقات باز باشند. توی خانه ام کار کنم. هرچه دلم خواست کتاب بخوانم و فیلم ببینم. برای خودم تنهایی قدم بزنم. آخر هفته ها با دو سه تا از دوستانم بروم بیرون، کافه ای پارکی جایی. دلم یک گلخانه ی کوچک می خواهد. یک میز و صندلی چوبی رو به پنجره که غروب ها رویش قهوه بنوشم. هر ماه بروم مسافرت. دلم می خواست گاهی شب ها تا صبح به آسمان نگاه کنم. گیاهخوار باشم و گاهی برای بچه های توی خیابان هدیه بگیرم. این زندگی ِ ساده ی ِ دلخواه من است. همین! دیگران چه انتظاری دارند؟ هر روز توی خیابان ها دنبال کار بگرد. هر روز سه شرکت. کتاب خواندن ممنوع. توی اتاق ماندن ممنوع. فیلم ممنوع. چرا موهایت را همیشه پایین می بندی؟ ببر بالای سرت پوست سرت را بکن و موهایت را بکش تا زیبا تر شوی. چرا اینهمه کم لباس داری؟ توی مغازه ها برو آن لباس فلان تومانی را بخر و بگذار توی کمدت انبار کن. کلی غذا بخور تا ضعیف نشوی. هشت ساعت بخواب تا زشت نشوی. و در نهایت بعد از اینکه برای کوچکترین مسائلت هم تصمیم گرفتند تو را به حال خودت می گذارند تا تبدیل شوی چیزی بین آنچه خودت می خواستی و آنچه خودشان می خواستند. آن وقت است که می بینی هنوز نه خودت از خودت راضی هستی نه بقیه...
دستمال اشکی ام را توی سطل می اندازم، به لب های خشک ام ویتامین آ میزنم و توی آینه به خودم می گویم تا خودت به خودت ارزش نگذاری دیگران هم نمی گذارند.