عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

قضیه از این قرار است که دارم تمرکزم را از دست می دهم ( از نوشتن این که دارم حافظه ام را از دست می دهم می ترسم ولی حقیقت همین جمله بین دو پرانتز است ). چند روز پیش وقتی کارتم را به ماهی دادم تا همراهش باشد رمزش را به او گفتم و شب بعدش وقتی توی مغازه ای کارت کشیدم و رمزی که به ماهی گفته بودم را وارد کردم برایم نوشت رمز اشتباه است. دقعه دوم هم امتحان کردم و باز هم همین را گفت. با خودم فکر کردم شاید دستگاهشان مشکلی دارد یا کارتم خراب شده. اما روز بعد هم توی عابر بانک بعد از اینکه برای بار سوم رمزم را وارد کردم غیر فعال شد. تا اینجای داستان هیچ حسی نداشتم. اما از وقتی امروز صبح توی آسانسور مثل آدم شوک زده رمز صحیح کارتم را یادم افتاد تا همین الان حس وحشت دارم. عددی که این چند روز وارد می کردم رمزی بود که موقع افتتاح حسابم در 18 سالگی انتخاب کرده بودم که یکی دو سال بعد تغییرش داده بودم به رمز کنونی. حالا چند سال است که رمزم همان است و فقط همین یک حساب را هم دارم. اینکه چطور خاطره این چهار - پنج سالی که با این عدد خرید می کردم اینقدر شدید از خاطرم رفته باشد مرا حسابی می ترساند. از گفتنش به بقیه هم ترسیدم. از تاسف خوردن دیگران یا نگاه های متعجب. فراموشی های غیر از آن هم بوده؟ معلوم است! اما به این ترسناکی ... نه ...


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۱۵
رضوان ــ

دارم رکورد جدیدی می زنم. رکورد نرفتن. رکورد سکون و ثبات و مرداب زدگی. دارم رکورد کنسل کردن سفرها را می شکنم. دارم رکورد منتظر ماندن را به تنهایی جابه جا میکنم و اصلا کار سختی نیست. فقط کافی ست به اندازه ی کافی خسته باشی...


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۲۷
رضوان ــ

پناه میبرم از آدم هایى که شادى شان با دیگران و غم ها شان با من است ، به تنهایى.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۵۲
رضوان ــ

یک بار هم با خودم گفتم آنقدر که من به بقیه امید و روحیه میدهم چیزى دریافت نمیکنم و تصمیم گرفتم براى خودم حال خوب ایجاد کنم و روى کاغذى شروع به تمجید از خودم کردم و برنامه هاى هیجان انگیزى که تا فردا باید انجام دهم.

الان که حتى بیست و چهار ساعت هم از آن تصمیم بزرگ نمیگذرد کاغذ شگفت انگیزم به من دهن کجى میکند و حالم را بدتر میکند. خودکار بنفشم را برمیدارم و تمام آن را با کلمه اى دوحرفى که مناسب حال اکنونم است پرمیکنم و آن را مچاله به گوشه اى مى اندازم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۵ ، ۱۸:۳۷
رضوان ــ

آدم ها خیلی وقت ها نیاز دارند به کسی، گوشی ، هم سخنی که بنشیند روبرویش و از ترس هایش از غم هایش از ناا میدی هایش حرف بزند. آدم که نمی تواند با هر کس سفره دلش را باز کند. آدم بعضی وقت ها که حس می کند به کسی خیلی نزدیک شده و با او بیشتر رازهای دلش را گفته می تواند تا همیشه اعتماد کند و حرف هایش را به او بزند. آدم وقتی می فهمد کسی که در مورد او چنین فکری کرده نه تنها چنین نظری ندارد بلکه حتی حس نزدیکی هم با او نمی کرده.

آدم این جور موقع هاست که به شدت تنها می شود.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۵ ، ۲۲:۰۱
رضوان ــ

امروز یکی از درس های بزرگ زندگی ام را یاد گرفتم.

دروغ بگویم! هیچ وقت رک نباشم. حرف دلم را نزنم. احساسم را نگویم. حتی به کسی که مدام به من میگوید خودت باش.


+ دلم برای نوشتن، زیاد نوشتن، روزانه نوشتن، همیشه نوشتن تنگ شده...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۵ ، ۲۱:۲۹
رضوان ــ

دارم شغلم را ترک می کنم. وقتی به این جمله فکر می کنم ترس همه وجودم را می گیرد. می ترسم و آگهی های استخدام را تند و تند بالا و پایین می کنم. بعد می نشینم و به ایده هایی فکر می کنم که تمام روزهای کارمندی به آن ها فکر می کردم و منتظر بودم تا وقتی بیکار شدم آن ها را عملی کنم و با وحشت می فهمم یا آن ها را یادم رفته و یا آنقدر پوچ و مسخره به نظر می رسند که نتوانم به سراغشان بروم. بعد به مکالماتی که با مدیر دفتر و رییس شرکت انجام دادم فکر می کنم و با خودم می گویم که ممکن است آن ها باز هم بعد از حرف هایی که به آن ها زدم و اعلام استعفای من، مرا در شرکت نگه دارند؟ می ترسم و می دانم با ماندنم هم ترسم تمام نمی شود.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۵ ، ۱۷:۴۸
رضوان ــ

توی اوج دوست داشتنت هی از خودم میپرسم نکنه به اندازه کافی دوستت ندارم؟ نکنه دل نمیذارم به اندازه تو؟ نکنه باید خیلی وقت پیش این فاصله رو طی میکردم و میرسیدم بهت؟ نکنه این حسی که دارم اسمش دوست داشتن نیست؟ یه تیکه از وجودم میترسه. همون قسمت دست نخورده احساسم که هم سرخوشه هم نگران. هی ازم سوال میپرسه میفهمی داری چکار میکنی؟ بهش میگم: دارم عاشقی یاد میگیرم. عاشقی.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۸:۵۴
رضوان ــ
نمی دانم چرا انقدر برایم آدم های اطرافم مهم اند که مدام خودم را تغییر می دهم که خوشایند آن ها باشم. ولی یادم نمی آید کسی خودش را بخاطر من تغییر دهد. هیچ وقت نگفتم همینم که هستم ولی زیاد شنیدم. این اسمش انعطاف است؟ چقدر دیگر باید خم شوم تا شکل خواسته های دیگران شوم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۹
رضوان ــ

من عمیقا منتظر روزی هستم که یک نفر من را محکم تکان دهد و از خواب بیدار کند تا کابوس ها تمام شود. بعد چشمانم را باز کنم و ببینم هنوز در تابستان هشت سالگی ام هستم و قرار است چای و نان و پنیر برداریم و از شهر خارج شویم و هندوانه مان را توی اولین رودخانه ی باریکی که دیدیم بیندازیم تا خنک شود. بعد با بقیه بچه ها دنبال قورباغه بگردیم و پونه ها را بچینیم و مسابقه ی پیدا کردن قشنگ ترین سنگ برگزار کنیم و وقت برگشتن، عصر روی صندلی عقب ماشین خوابم ببرد.

من می دانم یک روز یک نفر از پشت بوته های شمشاد بیرون می آید و می گوید: کات. این بازیگر زیادی زجر کشیده. بعد مرا می نشاند روی یک چهارپایه بین بقیه عوامل فیلم و یک لیوان چای به دستم می دهد و می گوید دیگر تمام شد. این ها همه فیلم بود. چطور به ذهنت نرسیده بود که این همه رنج نمی تواند واقعی باشد؟ بعد دنیا را می بینم که از پشت دکورِ زشتِ فیلمِ تلخِ زندگیِ من، خودش را نشان می دهد و می فهمم که می توانم خوشبخت باشم و فکر شکایت کردن از کارگردان فیلم را هم نمی کنم.

من می فهمم این دنیا چیزی را کم دارد. یک چیزی مثل زندگی.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۳
رضوان ــ
.