عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|


من حس ششم قوی ای دارم. حدس هایم آن قدر درست از کار در می آیند که گاهی می ترسم. وقتی کسی به موبایلم زنگ می زند، قبل از این که به اسمش نگاه کنم، می فهمم چه کسی است. می توانم پیشبینی کنم چه کسی پشت در است و حتی قبل از نگاه کردن به نتیجه کنکورم، دقیقا می دانستم که کجا و چه دانشگاهی قبول شدم.

اما این حس وقتی ترسناک می شود که وقتی از کسی خداحافظی می کنم یک ندای درونی به من می گوید این دفعه آخر است که می بینی اش.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۰:۰۶
رضوان ــ


  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۵ ، ۲۲:۱۱
رضوان ــ

سخت ترین کار دنیا میدونی چیه؟ تنهایی فکر کردن برای چیزهای بزرگ و تصمیم گرفتن. 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۰:۱۱
رضوان ــ

.

از کی شروع کردم به دست کشیدن از آرزوهایی که سالها با رویای آنها به خواب میرفتم که حالا تمامشان را فراموش کردم. از کی قلبم از نفرت و خشم آنقدر پر شد که آخرین لبخندم را به یاد نمی آورم. از کی شروع کردم به بریدن از تک تک آدمهای اطرافم و آنقدر سرد و بی حوصله شدم که دیگر کسی اطرافم نماند. چه شد که نوشتن را کنار گذاشتم که آنقدر پر شدم و لبریز از حرفهای نگفته که دنیایم را فریادهای درونی پر کرده. حالا به دنبال راه هایی هستم که هر چه بیشتر من را از رویاهایم دور کند. دارم همان روزهایی را میگذرانم که روزی فکر میکردم بدترین حالت من در آینده است. دارم خودم را وابسته به جایی میکنم که از آن متنفرم و به جای اینکه کاری کنم که از حجم این نفرت کم کنم، دارم آن را هر روز بیشتر می کنم. نمی توانم ببخشم. نمیتوانم بخندم. گاهی بین ظرف شستن، تایپ کردن، خرد کردن گوجه های سالاد، زیر و رو کردن شال های توی کمد یا سر و کله زدن با فتوشاپ، زیر گریه می زنم. وقتی یادم می آید الان چه جایی می توانستم باشم و دیگر هیچ وقت نیستم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۵ ، ۲۲:۰۵
رضوان ــ

این حس، هر روز در من تکرار می شود...


The Martian 2015

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۳۳
رضوان ــ

برعکس جست و جوهای قبلی ام برای پیدا کردن شغل، این دوره هر مصاحبه ای را قبول می شوم. البته این که راضی به شغل های رده پایین تری شده ام هم بی تاثیر نیست. پس از مصاحبه ای که برای استخدام در کافی شاپ انجام دادم از صبح بعدش شروع به کار کردم. روز مصاحبه صاحب کافه ( که مردی جوان و عجیب با لباس های گران قیمت بود و انگار همین الان از جشنواره ای خارجی با اولین پرواز خودش را رسانده بود و احتمالا دکمه ی سردست و دستمال ابریشمی توی جیبش از کل لباسهای کمد من گران تر بود) از من پرسید با کار سخت مشکلی نداری؟ من که تجربه کار در آشپزخانه ام را به یاد می آوردم گفتم نه. وقتی فردای آن روز داشتم زیر میزهای چوبی سفید و آبی را تی می کشیدم با خودم فکر می کردم: البته که مشکلی ندارم آقا. من همیشه آرزویم این بوده که در کافه ای تی بکشم. و وقتی بعد از هشت ساعت طاقت فرسا اطاعت کردن اموری مانند شستن فنجان های ترک خوری، خالی کردن زیر سیگاری ها، جارو زدن گلیم وسط کافه، آب کشیدن ابزار آماده سازی اسپرسو، دستمال کشیدن شیشه ی روی میزها و پیشخوان و جابجا کردن صندلی های توی پیاده رو به خانه رسیدم تصمیم گرفتم دیگر به آن جا نروم.

روز بعد اسباب کشی داشتیم. کل وسایلمان را داخل یک نیسان ریختیم و خانه مان را که توی شهرکی در حاشیه ی شهر بود به جایی مرکز شهر انتقال دادیم. بعد از ظهر همان روز در حالی که درخانه ی جدید میان کارتن های خاکی نشسته بودیم و چای می خوردیم یک نفر به من زنگ زد که از فردا بیا سر کاری که چند وقت پیش تقاضایش را داشتی. تایپیست!

حالا از آن روز، روزی نه ساعت درون دفتری خالی می نشینم و کتابی که آقای روان شناس درون سررسید کهنه ی سال 90 اش نوشته تایپ می کنم. مصاحبه ای برای شرکتی تازه تاسیس که در زمینه سرمایه گذاری فعالیت می کند هم انجام دادم که به احتمال هشتاد درصد قبول می شوم. حتی پیشنهاد یک کار تمام وقت با حقوق بالا هم از تهران داشتم که به خاطر اینکه چند ماه بعد (مثل چند ماه پیش!) با مامان به مشکل برنخورم ردش کردم. همزمان شخصی چند پروژه برای طراحی به من سپرده و مسئولیت صفحه آرایی نشریه دانشکده را هم بر عهده گرفتم. و این یعنی فرصت نکنم اتاقم را که از زمان اسباب کشی پر از وسیله است را مرتب کنم و حتی کارهای شخصی ام مثل حمام رفتن را انجام دهم. مانیتور لپ تابم در اعتراض به کار زیاد دارد از درون قابش جدا می شود و هر بار که بازش میکنم باید مراقب باشم که سیم هایش پاره نشود.

دفتر در ساختمان قدیمی است که زیر زمینش یک باشگاه بدن سازی است که قاعدتا تمام روز صدای آهنگ های تند ورزشی اش را می شنوم. وقتی که صبح یا بعد از ظهر به آن­جا می رسم در می­زنم و یک دختر که به خاطر ماسک سفید بزرگی که همیشه پوشیده است هیچ وقت صورتش را ندیدم در را روی من باز می کند. به هم سلام می کنیم و او ( که گویی همانجا، در آشپزخانه ی فرش شده ی دفتر زندگی می کند) چادرش را می پوشد و بیرون می رود. واحد کناری ( که یک پنجره ای زیر سقفی روی دیوار بین ماست) یک مطب دندان پزشکی است که ساعت ها صدای ابزارهای گوشخراشش به گوش می رسد و گاهی موسیقی سنتی هم پخش می کند. در این میان من نشسته ام و در میان صداهای مختلف تایپ می کنم، طراحی می کنم و صفحه آرایی می کنم.

هر چند ترجیحم به این است که در اتاقم بنشینم و با آبرنگ هایم نقاشی بکشم و با کتاب هایم عشق بازی کنم و داستان بنویسم و خانه را پر از گلدان کنم اما شرایطم را قبول کرده ام که در حال حاضر امکان خانه ماندن من وجود ندارد. در عوض دلخوشی ام به دیدن چیزهای ساده ای ست که در مسیر جدید پیدا می کنم. کوچه ای بن بست که نصفش مسقف  است و تهش قاب در آجر گرفته ای است که بالایش کاشی آبی ای دارد و از حیاط همسایه، درخت توتی با شاخه هایش روی آن سایه انداخته. مامور کنترل (کارت) بلیت اتوبوس که مشاوره انتخاب رشته می دهد. ترشی فروشی که جلوی مغازه اش را آب می پاشد و به پیرمردهای دوچرخه سوار سلام می کند. درخت های کاج پنجاه ساله کنار مصلی یا دیدن منظره ی شبانه ی شهر از بالکن اتاق خواهر کوچک.

پ.ن: همچنان ترجیح می دهم همین چند ساعت را هم خانه نباشم...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۲۱
رضوان ــ

دارم توی دروغ گفتن ماهر میشوم. به تو بیشتر از همه دروغ میگویم چون تو دورتر از همه ای و دروغ هایم را راحتتر باور میکنی. به تو میگویم حالم خیلی خوب است. سفر خوش گذشت. اوضاعم عالیست و در فکر انجام کارهای تازه ای هستم. نمیگویم مادرم از من متنفر است. نمیگویم چقدر به ناامیدی هایم فکر میکنم. نمیگویم چقدر تنهام. نمیگویم شبها به جای تخیل کردن آرزوهایم به این فکر میکنم که وقتی بمیرم چند نفر باخبر میشوند و چند نفر ناراحت میشوند. از دروغ گفتن خسته نمیشوم. وقتهایی که حقیقتِ دلتنگی هایم را با آدم ها درمیان میگذارم چیزی نصیبم نمیشود. این روزها کسی حوصله شنیدن دردهای یک دختر غمگین را ندارد. آدمها دور میشوند از من. یاد گرفتم دروغ بگویم تا حداقل چند نفری را اطراف خودم نگه دارم. دنیای دروغینم آرام است. من دروغ را دوست دارم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۱
رضوان ــ


یک روز صبح شهر از خواب بیدار شد. رفتگرها آسفالت خیابان ها را مثل همیشه خط خطی کردند و یک توده گرد و غبار به هوا بلند کردند. بچه گربه ها توی حیاط خانه ها خواب را از صاحب خانه ها گرفتند و از ترس کفش هایی که پرتاب می شد زیر ماشین ها خزیدند. کارمند ها چایشان را سر کشیدند و دویدند تا به خط ساعت شش و نیم برسند. راننده تاکسی ها بطری آب یخشان را از توی یخجال برداشتند و غرولند کنان توی صف بنزین ایستادند. آشپزها آب را برای پختن برنج جوشاندند و عرق هایشان را با سر آستین چربشان گرفتند. نوزاد ها شیر صبحگاهی شان را خوردند و با نورهای روی سقف سر صحبت را باز کردند. باغبان ها قیچی باغبانی شان را تیز کردند و به سراغ شاخه های اضافی گل های رز هفت رنگ حاشیه چمن ها رفتند. پرنده فروش ها قناری هایی که شب پیش از گرما مرده بودند را از کف ققس ها جمع کردند و توی جوی روبروی مغازه انداختند و ظرف آب کبوتر ها را پر کردند. کنکوری ها یک روز دیگر را از روی تقویم دیواریشان خط زدند و به سراغ برنامه ریزی روزانه شان رفتند. مادربزرگ ها استکان چایشان را کنار تلفن گذاشتند و دفتر تلفنشان را باز کردند و به دخترهایشان زنگ زدند. پرستارهای شیفت شب به خانه هاشان برگشتند و در حالی که به مریض بدحال روی تخت آی سی یو فکر می کردند به خواب رفتند. دنیا روال خود را طی می کرد. جنگ ها، صلح ها، روزمرگی ها، تولد ها و مرگ ها مثل هر روز رخ دادند. اما هیچ کس نفهمید یک نفر توی اتاقی در طبقه دوم یک ساختمان با نرده هایِ سبزِ پر رنگ شب گذشته همه چیزش را از دست داد.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۹
رضوان ــ


گفتم به بهانه آزاد کردنم مدرک کارشناسیم میرم همون موسسه که پارسال ثبت نام کردم و میگم بهم یه کار پیشنهاد بدین. مهم نیست چی باشه. هر چی ساعت کاریش بیشتر، بهتر.

الان از اونجا برمیگردم. رفتم روبروی میز و بهش گفتم باید چکار کنم مدرکمو بگیرم؟

بعد برگشتم.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۸
رضوان ــ


توی عمرم فقط دو بار تونستم توی اتوبوس شب تا صبح رو جوری بخوابم که اصلا گذر زمان رو متوجه نشم. اولین بارش خرداد پارسال بود. با ماهی رفتیم اصفهان. دو روز تمام اصفهان رو قدم زدیم و وقتایی که از خستگی پاهامون هوار میکشیدن یه گوشه مینشستیم. یه اتاق برای یه شب اجاره کرده بودیم توی چهارباغ بالا. همه جا رو پیاده میرفتیم یا با خط واحدای گیج کننده اصفهان. سعی می کردیم از راننده تاکسیایی که میخواستن گولمون بزنن و فقط برای اینکه کرایه یه مسیر رو ازمون بگیرن بهمون آدرس اشتباه بدن دوری کنیم. سفر پُری بود. اونقدر جزئیاتش زیاد بود که همه اش رو یادم نیست. شب برگشتنمون دیرمون شده بود. اتوبوس من ساعت نه و نیم حرکت میکرد و اتوبوس ماهی ساعت ده. ما ساعت نه و نیم هنوز توی خط واحدی بودیم که تقریبا همه ی آدمای توش از استرسمون فهمیده بودن مسافریم. به تک تکشون سپرده بودیم وقتی به ترمینال رسیدیم خبرمون کنن و خودمون چشم دوخته بودیم به مسیر و خیابون و ایستگاه های بی شماری که هی وقتمون رو میکشت. وقتی به ترمینال رسیدیم تا خود اتوبوس دویدیم. اما فهمیدیم استرسمون بیخودی بوده چون اتوبوسا همیشه تاخیر دارن. من اون شب کنار یه دختر دانشجو نشستم که داشت میرفت دانشگاه. سرم رو که به صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم خوابم برد و وقتی چشمام رو باز کردم که رسیده بودم به انار. شهری که توی فاصله سه ساعته از خونه ام بود. دفعه دومی هم که این طور سنگین توی اتوبوس خوابیدم دیشب بود. یک هفته بیدار خوابی سر پروژه ای که یک ترم بیخیالش بودم _ پشیمانم از اینکه بیشتر وقت نگذاشته بودم؟ نه!_ و در نهایت ژوژمان دیروز که بخاطر تعطیل بودن دانشکده به علت تعمیرات توی خیابون برگزار شد و بعد از اون برگشتن به ترمینال گرم و شلوغ و دوست نداشتنی جنوب برای گذراندن چند ساعت مانده به حرکت اتوبوس تمام توانم را گرفته بود. روی صندلی ام که نشستم کتاب خواندم تا فیلم مزخرفی که پخش میکردند تمام شد و بعد خودم را روی صندلی مچاله کردم و به معنای واقعی کلمه بیهوش شدم. باز هم وقتی چشم باز کردم انار بودم. دوباره چشمام رو بستم اینبار فقط بیست دقیقه تا خونه فاصله داشتم. ساعت پنج و نیم صبح بود. هوا کامل روشن نشده بود. زنگ نزدم بیان دنبالم. جایی پیاده شدم که تا خونه مون نیم ساعت فقط پیاده روی داشت. کوچه ها رو میشمردم. خونه ما کوچه شماره شیشه. وقتی سر بیست و هشتم رسیدم فهمیدم دلم نمیخواد برسم. بعد هرچی فکر کردم نفهمیدم چرا. هوا با هر قدمی که برمیداشتم روشن تر میشد. بوی کاه گل میومد. هیچکس توی خیابونا نبود. فقط یه پیرمرد بود که صدای خش خش راه رفتنش با دمپایی از صد متری شنیده میشد. وقتی هم از کنارم رد میشد فقط به روبرو خیره بود. از هلال ماه عکس گرفتم. یادگاری بماند برای صبحی که شهر بوی کاهگل میداد.



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۶
رضوان ــ
.