عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|


داشت بهم میگفت که اتاق رویاهاش چجوریه. میگفت دوست داره کفش پارکت سفید باشه و دیوراش کاغذ دیواری گل گلی. بعد ازم پرسید تو دوست داری اتاقت چجوری باشه؟ فکر کردم و گفتم نمیدونم. گفت قبلا میگفتی که. گفتم آره ولی الان دیگه یادم نمیاد چجوری بود. فقط تراس رو به باغش یادمه و درختای پشت پنجره اش.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۰
رضوان ــ


رفته بودیم کوه. شب بود. توی تابستون فقط شبا میشه رفت کوه. تمام چراغای شهر پایین پامون بود. مهتاب بالای سرمون بود. من روی قله، زیر مهتاب، بالای چراغای شهر به تو فکر میکردم. ظهر بود. توی آشپزخونه نشسته بودم. گرمم بود. دلم درد میکرد و خسته بودم. من سر ظهر با حال خسته و درد به تو فکر میکردم. نصف شب از خواب پریدم. کابوس دیده بودم. بافت موهام باز شده بود و ریخته بود دور گردنم. عرق کرده بودم. من با موهای پریشون و قلبی که تند میزد به تو فکر میکردم. دارم مینویسم. تک تک کلمه هام از توست. دارم فکر میکنم از کی شدی این همه من؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۵
رضوان ــ


امروز برام روز بزرگی بود. دیدن اولین موی سفیدم اونم بعد از اینهمه مدت که منتظرش بودم میتونه برام یه نشونه باشه. یه نشونه ی نقره ایِ درخشان...


+ چرا من نمینویسم اینهمه؟


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۳:۱۲
رضوان ــ


از حال این روزهایم که بپرسید غم و درد است که می بارد.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۴
رضوان ــ


خانه جاییست که هوایش را بیست و چهار سال با افکارت اشباع کرده ای. وقتی به آن بر میگردی تمامشان به مغزت بازمیگردند. وقتی سرت را رو بالشی میگذاری که سال ها روی آن افکار جنون آمیز کرده ای دوباره همان ها به ذهنت هجوم می آورند. حتی اگر ماه ها از آن ها دور بوده باشی.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۰:۵۴
رضوان ــ


از ناپایداری دنیا همین بس که وقتی از کارت استعفا می دهی هنوز نیم ساعت نگذشته آگهی استخدام جایگزینت را برای فردا سفارش می دهند.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۳
رضوان ــ


همیشه هم سکوت آدم از کم حرفی آدم نیست. ارثِ اکتسابی خانوادگی نیست. درونگرایی و خجولی و کم تجربگی نیست. گاهی انتخاب توست. نتیجه ای ست که خودآگاه و ناخوداگاهت با هم میگیرند. علت و معلول هایی پشت اش وجود دارد. منطق داری بابت حرف نزدنت. گاهی می بینی حال خوشی داری و می خواهی احساس شفافت را با کسی در میان بگذاری، یا اصلا دلت تنگ است، گرفته ای و دلت همزبان می خواهد. بعد می روی رو در رویش می نشینی. نگاه می کنی به چشمانش. منتظر لحظه طلایی می شوی که حرفت را شروع کنی ولی سرش را بالا نمی آورد. یا حتی شروع می کنی به گفتن. به سر ریز شدن. واژه به واژه حرف هایت را توی ذهنت از قبل تمرین کرده ای و خیال پردازی کرده ای که چه جوابی خواهی گرفت. و ناگهان می بینی این کلمه هایی که از ته دلت بیرون آمده حتی نتوانسته نگاه مخاطبت را جلب کند چه برسد که تکان دادن احساسش. و بارها و بارها می بینی حرفت شکسته می شود. یا خودت می شکنی اش تا ادامه اش را با خیال راحت توی دفترچه ات خط خطی کنی. آن وقت است که با خود می گویی از همان اول تصمیم ام برای همصحبتی اشتباه بود. یا اصلا هزار کیلومتر از تو دور است. می روی روی اسمش. صدایش را می شنوی. حس مزاحم بودن رهایت نمی کند. بدون کلمه ای حرف دل قطع می کنی. یا حتی دلت می خواهد با کلمه صحبت کنی. واژه هایت را تایپ می کنی برایش. "دلم گرفته". جوابی که می گیری نه تسکینت می دهد نه حالت را بهتر می کند و نه... فقط یک دلخوری اضافه می شود روی دلخوری های قبلی و یک تصمیم جدید که "اصلا چرا باید به کسی ربط داشته باشد حالِ دلِ من؟" و دنیایت می شود سکوت. می شود حرف هایی مثل: شام خورشت بادمجان پختم، هم کلاسی ام بازیگر تئاتر است، دارند آشپزخانه خوابگاه را تعمیر می کنند یا چه خوب که فردا تعطیل است...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۹
رضوان ــ


آدم ترسویی هستم که به هر بن بستی که می رسم آرزو می کنم کاش اصلا آن راه را نرفته بودم که به دیوار برسم. مثلا وقتی رئیسم دعوایم میکند آرزو میکنم کاش هیچوقت به این شرکت نمی آمدم. وقتی توی درسهای دانشگاه کم می آورم با خودم می گویم کاش هیچوقت دانشگاه نمی رفتم.

یا اینکه کاش هیچ وقت با تو آشنا نمی شدم که دوستت داشته باشم.

یا اینکه کاش هیچ وقت به دنیا نمی آمدم...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۸
رضوان ــ


+ من عوض شدم؟

- آره.

قلبم ریخت. نه. تمام وجودم فرو ریخت. من عوض شدم؟ چطور شدم؟ بد شدم؟ خودخواه شدم؟ مغرور شدم؟ از کی؟ از کجا؟ از لحظه ای که اینو بهم گفت تا الان هی دارم فکر می کنم. دیوانه وار خودم را با خودم مقایسه می کنم. ولی با کدام خودم؟ خودِ یک ماه پیشم؟ دو ماه؟ شش ماه؟ افکارم را غربال می کنم. جدیدها را با قدیمی ها مقایسه می کنم. می بینم ضعیف تر شدم. قوی تر شدم. چیزهایی را یاد گرفتم. چیزهایی را فراموش کردم. تاثیرات زندگی. اما نمیدانم کدام یک تغییرم داده. کدام باعث شده نزدیکترین کسی که افکارم را روز و شب با او در میان می گذاشتم به من بگوید عوض شدی. حالا تا یک سال برای من بهانه بیاور که ناخودآگاه است تغییر. که ناگریز است تغییر. من نمیخواهم و نباید تغییر کنم.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۴
رضوان ــ


عادت کردیم رویا ببافیم. لعنت به رویا بافی که مدام تو را از جایی که هستی میراند. لعنت به رویا بافی که نمیگذارد هیچ کجا احساس آرامش کنی.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۰۹
رضوان ــ
.