عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

سر کوچه دهم

جمعه, ۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۶ ب.ظ


توی عمرم فقط دو بار تونستم توی اتوبوس شب تا صبح رو جوری بخوابم که اصلا گذر زمان رو متوجه نشم. اولین بارش خرداد پارسال بود. با ماهی رفتیم اصفهان. دو روز تمام اصفهان رو قدم زدیم و وقتایی که از خستگی پاهامون هوار میکشیدن یه گوشه مینشستیم. یه اتاق برای یه شب اجاره کرده بودیم توی چهارباغ بالا. همه جا رو پیاده میرفتیم یا با خط واحدای گیج کننده اصفهان. سعی می کردیم از راننده تاکسیایی که میخواستن گولمون بزنن و فقط برای اینکه کرایه یه مسیر رو ازمون بگیرن بهمون آدرس اشتباه بدن دوری کنیم. سفر پُری بود. اونقدر جزئیاتش زیاد بود که همه اش رو یادم نیست. شب برگشتنمون دیرمون شده بود. اتوبوس من ساعت نه و نیم حرکت میکرد و اتوبوس ماهی ساعت ده. ما ساعت نه و نیم هنوز توی خط واحدی بودیم که تقریبا همه ی آدمای توش از استرسمون فهمیده بودن مسافریم. به تک تکشون سپرده بودیم وقتی به ترمینال رسیدیم خبرمون کنن و خودمون چشم دوخته بودیم به مسیر و خیابون و ایستگاه های بی شماری که هی وقتمون رو میکشت. وقتی به ترمینال رسیدیم تا خود اتوبوس دویدیم. اما فهمیدیم استرسمون بیخودی بوده چون اتوبوسا همیشه تاخیر دارن. من اون شب کنار یه دختر دانشجو نشستم که داشت میرفت دانشگاه. سرم رو که به صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم خوابم برد و وقتی چشمام رو باز کردم که رسیده بودم به انار. شهری که توی فاصله سه ساعته از خونه ام بود. دفعه دومی هم که این طور سنگین توی اتوبوس خوابیدم دیشب بود. یک هفته بیدار خوابی سر پروژه ای که یک ترم بیخیالش بودم _ پشیمانم از اینکه بیشتر وقت نگذاشته بودم؟ نه!_ و در نهایت ژوژمان دیروز که بخاطر تعطیل بودن دانشکده به علت تعمیرات توی خیابون برگزار شد و بعد از اون برگشتن به ترمینال گرم و شلوغ و دوست نداشتنی جنوب برای گذراندن چند ساعت مانده به حرکت اتوبوس تمام توانم را گرفته بود. روی صندلی ام که نشستم کتاب خواندم تا فیلم مزخرفی که پخش میکردند تمام شد و بعد خودم را روی صندلی مچاله کردم و به معنای واقعی کلمه بیهوش شدم. باز هم وقتی چشم باز کردم انار بودم. دوباره چشمام رو بستم اینبار فقط بیست دقیقه تا خونه فاصله داشتم. ساعت پنج و نیم صبح بود. هوا کامل روشن نشده بود. زنگ نزدم بیان دنبالم. جایی پیاده شدم که تا خونه مون نیم ساعت فقط پیاده روی داشت. کوچه ها رو میشمردم. خونه ما کوچه شماره شیشه. وقتی سر بیست و هشتم رسیدم فهمیدم دلم نمیخواد برسم. بعد هرچی فکر کردم نفهمیدم چرا. هوا با هر قدمی که برمیداشتم روشن تر میشد. بوی کاه گل میومد. هیچکس توی خیابونا نبود. فقط یه پیرمرد بود که صدای خش خش راه رفتنش با دمپایی از صد متری شنیده میشد. وقتی هم از کنارم رد میشد فقط به روبرو خیره بود. از هلال ماه عکس گرفتم. یادگاری بماند برای صبحی که شهر بوی کاهگل میداد.



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۰۸
رضوان ــ

نظرات  (۳)

ولی من هیچوقت نتونستم.
توی اتوبوس فقط فکر فکر و فکر... 
پاسخ:
فکر و فکر و فکر
لایک در لایک
پس انار زندگی می کنید :)

پاسخ:
نه :)
کرمان

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.