یک صبحِ معمولیِ معمولی
یک روز صبح شهر از خواب بیدار شد. رفتگرها آسفالت خیابان ها را مثل همیشه خط خطی کردند و یک توده گرد و غبار به هوا بلند کردند. بچه گربه ها توی حیاط خانه ها خواب را از صاحب خانه ها گرفتند و از ترس کفش هایی که پرتاب می شد زیر ماشین ها خزیدند. کارمند ها چایشان را سر کشیدند و دویدند تا به خط ساعت شش و نیم برسند. راننده تاکسی ها بطری آب یخشان را از توی یخجال برداشتند و غرولند کنان توی صف بنزین ایستادند. آشپزها آب را برای پختن برنج جوشاندند و عرق هایشان را با سر آستین چربشان گرفتند. نوزاد ها شیر صبحگاهی شان را خوردند و با نورهای روی سقف سر صحبت را باز کردند. باغبان ها قیچی باغبانی شان را تیز کردند و به سراغ شاخه های اضافی گل های رز هفت رنگ حاشیه چمن ها رفتند. پرنده فروش ها قناری هایی که شب پیش از گرما مرده بودند را از کف ققس ها جمع کردند و توی جوی روبروی مغازه انداختند و ظرف آب کبوتر ها را پر کردند. کنکوری ها یک روز دیگر را از روی تقویم دیواریشان خط زدند و به سراغ برنامه ریزی روزانه شان رفتند. مادربزرگ ها استکان چایشان را کنار تلفن گذاشتند و دفتر تلفنشان را باز کردند و به دخترهایشان زنگ زدند. پرستارهای شیفت شب به خانه هاشان برگشتند و در حالی که به مریض بدحال روی تخت آی سی یو فکر می کردند به خواب رفتند. دنیا روال خود را طی می کرد. جنگ ها، صلح ها، روزمرگی ها، تولد ها و مرگ ها مثل هر روز رخ دادند. اما هیچ کس نفهمید یک نفر توی اتاقی در طبقه دوم یک ساختمان با نرده هایِ سبزِ پر رنگ شب گذشته همه چیزش را از دست داد.