عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

حرف هایی که خیلی وقت بود باید می زدم، زدم. چیزهایی که سال ها دلم می خواست بداند و من بتوانم بعد از فهمیدن او، بالاخره خودم باشم. مثل یک اعتراف قرار بود سبک شوم. اما این بار که از روی دوش من برداشته شد، او را ناراحت کرد. حالا سنگینی این حرف ها تبدیل شده به یک سکوت طولانی که حال خوبِ جدیدم را که فکر می کردم حالا حالا ها ادامه داشته باشد را از بین برد. کاش آدم ها منطق داشتند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۷:۲۸
رضوان ــ
دلم می خواست ابرقهرمانی بودم با قدرت جادویی "غم شویی". با شنلی بلند برای پنهان کردن تمام آدم های تنها. با انگشتانی سحرآمیز برای نوازش همیشگی. دلم می خواست می توانستم حافظه ی آدم ها را پاک کنم، کینه های طولانی را از یاد ببرم، دعواها را به پایان برسانم، قبیله ها را آشتی دهم، به تمام بچه های دنیا، بازی کردن را هدیه بدهم، عاشق ها را به هم نزدیک کنم، تمام سطوح خاکستری را آبی کنم و بعد با نفس راحت لبخند بزنم. اما دوره ابرقهرمان ها تمام شده. انقراضشان تایید شده، فسیل هایشان را هم پیدا کرده اند. هیچ نجات دهنده ای در دنیا نیست. هیچ کس قرار نیست برای نابود شدن آرزوهای دیگری اشک بریزد. کسی از دل های غمگین، غصه های پنهان کردنی و شب های طولانی دیگری خبر ندارد. هیچ کس درد تسلیم شدن در برابر زندگی معمولی را نمی فهمد. و من، که ابر قهرمان نیستم و قهرمان نیستم و هیچ چیز نیستم، باید قلبم را از سینه ام بیرون بیاورم و آنقدر فشارش دهم که غم ها و آرزوها با هم از آن روی زمین خشک بچکد.
و چه درد عمیقی است...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۶ ، ۱۱:۵۲
رضوان ــ
داشتم با چاقوی کوچکی شکم باقلاها را باز می کردم و دانه هایش را بیرون می آوردم. گفتم: این دونه های بیچاره چه گناهی کردن که باید قبل از اینکه نور خورشیدو ببینن کشته شن.
- اونا خوشحال هم می شن که قراره یه انسان اونا رو بخوره.
- چرا؟ مگه انسان چیه؟ چرا انقدر مغروره که فکر می کنه تمام دنیا مال اونه؟
- خب هست. خدا همه چیزو برای انسان آفریده. انسان برتره.
- چرا انسان برتره؟ چرا باید انقدر خودخواه باشه که همه گیاهان و حیوانات رو مخصوص خودش بدونه و طبیعت رو تخریب کنه و تازه فکر کنه که حقشه.
- این باقلا خوب بود که یه گوسفند می خوردش؟ کمال خودش اینه که توسط انسان خورده بشه.
- اگه یه گوسفند این باقلا رو میخورد بهتر بود. گوسفند به گوسفندیت خودش رسیده اما انسان به انسانیت خودش نرسیده. پس حق نداره خودش رو برتر بدونه.
-پس توام غذا نخور.
- من نمی تونم غذا نخورم. می میرم. ولی باید بخاطر خوردن یه دونه بادوم هم ازش عذرخواهی کنم.
- نه. انسان از همون اولش اشرف مخلوقاته.
- همه انسان ها نیستن.
- چرا. اولش همه هستند. بعد باید خودشونو حفظ کنند و نگه دارند. وگرنه توی جهنم و سوختن تبدیل به آدم خوب می شن.
- ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۳
رضوان ــ

گاهی اوقات فکر میکنم نوشتن تنها راه نجات است. وقتی دنیایم را سوار بر امواج میبینم و هیچ راه فراری پیدا نمیکنم نوشتن است که دستم را میگیرد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۱۲
رضوان ــ

امشب بیست و پنج ساله خواهم شد. یک بیست و پنج ساله که به اندازه تمام روزهای زندگی اش غمگین است و به اندازه تمام روزهای پیش رویش ترسیده. کسی که دلتنگی امانش را بریده و دست و پابش را بسته. هیچ وقت باور نمی کردم که بیست و پنج سالگی ام انقدر خالی باشد. خالی از عشق، شادی، امید، زندگی.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۳۵
رضوان ــ

دیوانگی یعنی به مدت طولانی و بدون هدف پشت سر کسی راه بروم که عطر تو را زده...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۳۱
رضوان ــ

در آستانه تولدم یکبار دیگر به یاد می آورم که از هدیه گرفتن خوشم نمی آید. هدیه دادن ها به طرز عحیبی مصنوعی شده. مثل یک وظیفه ی اجباری که باید از سر باز کرد. برای من ارزش معنوی یک هدیه خیلی بیشتر است تا ارزش مادی آن. مهم ترین فاکتور غافلگیری است. البته که اگر کسی برایم هدیه مورد علاقه ام را بیاورد خوشحال می شوم. اینکه کسی در احوالاتم دقیق شود. رنگ مورد علاقه ام را بداند، نیازم را بداند، سلیقه ام را بفهمد و زمان مناسب را پیدا کند از خوشبختی پرواز میکنم. من خودم متخصص هدیه دادن ام ولی تا به حال هدیه مورد علاقه ام را نگرفتم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۱۱
رضوان ــ

چرا همه نصیحتا تکراری شده؟ چرا کسی جور جدیدی حرف نمیزنه که آدمو به خودش بیاره؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۲۷
رضوان ــ

چند روز پیش دوستی به من گفت که رابطه اش با دوستان دانشگاهش مثل گذشته نیست. بعد برایم تحلیل کرد که آن زمان خیلی بیشتر در کنار هم بودند و هر هفته با هم بیرون می رفتند و آنقدر به هم نزدیک بودند که برای هم هر کاری را می کردند. حالا که دانشگاه تمام شده و هر کدامشان یک زندگی برای خودشان دارند و حتی در شهر های مختلف زندگی می کندد هنوز هم توقع دارند مثل گذشته با هم باشند و هیچ تغییری در روابطشان ایجاد نشده باشد. ولی وقتی زمان می گذرد و آدم ها تغییر می کنند نباید انتظار داشت روابط هم مثل گذشته بماند. اگر دوستان او روابطشان را به روز می کردند دیگر هیچ دلخوری به وجود نمی آمد. نمی شود که همیشه یک روال را ادامه داد. ادامه دادان گاهی باعث آزردگی می شود. سطح انتظارات بالا می ماند و دلخوری ها زیاد و زیادتر می شود. گاهی باید قبول کرد که دیگر همه چیز مثل گذشته نیست. نمیتوانیم مثل گذشته هفته ای سه بار همدیگر را ببینیم؟ خب اشکال ندارد. به جایش دو هفته ای یکبار هم را میبینیم و به جای گله گذاری و شکایت از یکدیگر سعی می کنیم زندگی جدیدمان را با روابطمان وفق دهیم. بعد از یکسال رابطه مان با همسرمان سرد شده و حسرت روزهای نامزدی را می خوریم؟ اشتباه می کنیم! یک دوره جدید شروع شده و باید خودمان را تغییر دهیم و زندگی مان را برپایه گذشته ادامه ندهیم. حتی باید خودمان در ارتباط با والدینمان هم آپدیت کنیم. نباید انتظار داشته باشیم آن ها با ما مثل پنج سال پیش رفتار کنند ( و برعکس ) . باور کنیم اینجور دو دستی چسبیدن به گذشته چیزی را درست نمی کند. خودمان را عض کنیم. انتظاراتمان را عوض کنیم دیدمان را امروزی کنیم. راحت می شویم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۰۹
رضوان ــ

چیزی که من را به ال نزدیک کرد شباهتی بود که بیمان احساس کردم. ذوق کردن های مشابه مان به قارچ ها و سبزیجات عجیب و غریب در بازار تره بار شاید اولین جرقه ی نزدیکی ما به هم بود. بعد از آن بیشتر با هم حرف  زدیم و من کم کم او را به دایره آدم های شبیه خودم راه دادم. در این دایره بدون هیچ مرزی از آرزوهایم و برنامه هایم و توانایی هایم با آدم ها صحبت می کنم.  او هم چیزهایی را با من به اشتراک گذاشت. برنامه هایش شبیه من بود. ولی سنگین تر و دور تر که با توجه به تفاوت شهرهایمان منطقی به نظر می رسید. اما همین شباهت ها باعث شد که از او دور شوم. وقتی می دیدم آنقدر به همه چیز علاقه دارد( شبیه به من!) ولی هیچ کاری نمی کند. کم کم از شنیدن آرزوهایش خسته شدم. وقتی میدیدم حتی قدمی هم برایشان برنمی دارد و مثل یک انسان تسلیم و خسته از راه دور به آن ها نگاه می کند. ترسیدم. از این شباهتمان که نکند من هم مثل او شوم. از تنبلی اش ترسیدم و خودم را دور کردم. او را از دایره ام خارج کردم و سعی کردم شبیه به او نباشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۲۱
رضوان ــ
.