ال
چیزی که من را به ال نزدیک کرد شباهتی بود که بیمان احساس کردم. ذوق کردن های مشابه مان به قارچ ها و سبزیجات عجیب و غریب در بازار تره بار شاید اولین جرقه ی نزدیکی ما به هم بود. بعد از آن بیشتر با هم حرف زدیم و من کم کم او را به دایره آدم های شبیه خودم راه دادم. در این دایره بدون هیچ مرزی از آرزوهایم و برنامه هایم و توانایی هایم با آدم ها صحبت می کنم. او هم چیزهایی را با من به اشتراک گذاشت. برنامه هایش شبیه من بود. ولی سنگین تر و دور تر که با توجه به تفاوت شهرهایمان منطقی به نظر می رسید. اما همین شباهت ها باعث شد که از او دور شوم. وقتی می دیدم آنقدر به همه چیز علاقه دارد( شبیه به من!) ولی هیچ کاری نمی کند. کم کم از شنیدن آرزوهایش خسته شدم. وقتی میدیدم حتی قدمی هم برایشان برنمی دارد و مثل یک انسان تسلیم و خسته از راه دور به آن ها نگاه می کند. ترسیدم. از این شباهتمان که نکند من هم مثل او شوم. از تنبلی اش ترسیدم و خودم را دور کردم. او را از دایره ام خارج کردم و سعی کردم شبیه به او نباشم.