1.
دیروز حدود ساعت یک و نیم ظهر برای اولین بار در زندگیم منفجر شدم. تمام خشم و نفرتم که سال ها گوشه گوشه ذهنم طبقه بندی کرده بودم و ساکت و آرام نگهشان داشته بودم و هر روز به آن ها سر میزدم خودشان را به قفسهایشان کوبیدند و فرار کردند. من ترکیدم. فریاد زدم. انداختم و شکستم و شکسته شدم. صدای خودم را میشنیدم و نمیدانستم چطور خفه اش کنم. دستهایم را میدیدم که کتاب ها را پرت میکرد و میدانستم اینها دستهای من نیستند. در آن لحظه دیوارهای نازک آپارتمان برایم پشیزی مهم نبود. بعد تنها چیزی که برایم ماند صدایم توی گوش خودم بود و کتاب هایی که تماما پخش زمین شده بودند و به من چیزی که به آن تبدیل شده بودم را یادآوری میکردند. من شده بودم (پدرم) و (مادرم). همانهایی که مدام با خودم تکرار میکردم نباید شبیهشان شوم. حالا شده بودم ترکیبی از آنها. خطرناک تر از تک تکشان. شده بودم خشم فروخورده پدرم و فوران غیر قابل کنترل مادرم. تا شب بخاطر چیزی که بودم گریه کردم. تمام شب را کابوس دیدم و با صدای هذیان های خودم از خواب پریدم.
2.
آدم باورش نمیشود. یک روزت را چنان وحشی و غیرقابل باور بگذرانی و روز بعد بتوانی باز زنده باشی و غذا بخوری و حتی بخندی. یک روز فکر میکنی بدترین روز زندگیت را سپری کردی و دیگر تا آخر عمر لبخند نمیزنی و روز بعد وقتی خستگی بر دوش کشیدن روز قبلت را گذراندی میبینی یک روز عادی دیگر است. انگار نه انگار مرگبارترین روز عمرت را پشت سر گذاشتی.
3.
سالها خشمم را قورت دادم و هیچ نگفتم. به خودم افتخار میکردم که کسی هستم که دیگران از درونش خبر ندارند. ولی نمیتوانم انکار کنم که هر اتفاق کوچکی آتشفشان من را فعال میکرد و تک تک دلایلی که باعث شکستم شده بود را جلوی چشمم می آورد. واکنشم به خشم درونی ام، خشم همیشگی ام که خواب و بیدار همراهم بود فقط سکوت بود و سکوت و افکار وحشیانه غیر قابل کنترل. فکر میکردم تا ابد میتوانم آنها را نگه دارم. بلد نبودم چطور درباره شان حرف بزنم. بلد نبودم چطور باید خودم را تخلیه کنم. از همه عالم و آدم متنفر بودم. از غم هایم و شکافهای درونم فقط با خودم حرف میزدم و سالم نگهشان میداشتم. اما بعد از انفجار دیروز انگار سبک تر شدم. انگار کمی از غم هایم رفته اند. هرچند بازهم به آن اضافه شده بود اما کمتر از آدمها متنفر بودم. کاش کاش کاش بلد بودم چطور احساساتم را به موقع و درست نشان دهم...