عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|


گاهی چیزایی اتفاق میفتن که حالتو برای چند دقیقه هم که شده عوض میکنن. کنار هم قرار گرفتن چیزایی که به هم ربط ندارن. تو جاهای غیر منتظره. مثل دیدن یه خرمالوی کال که روی یه میز توی کلانتریه و افسر نگهبان با خط خوبش روش نوشته "پسر خوبی باش وگرنه میخورمت".


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۴:۴۱
رضوان ــ


گفت میخوام یه چیزی بهت بگم. ناراحت نمیشی؟ گفتم نه بگو. حرفش رو که زد سرم داغ کرده بود و قلبم محکم میزد. گفتم اشکال نداره ناراحت نشدم. راستش به خاطر کوچیکی خودم حق رو به اون میدادم. با خودم گفتم چرا که نه. اون کاملن این حق رو داره که این نظر رو داشته باشه. حتی بعد از اینکه فهمیدم شوخی کرده- شایدم یه واقعیت آمیخته با شوخی بود- ناراحت نشدم-شایدم شدم اما مثل همیشه خفه کردمش- خندیدم-مثل تمام وقتایی که تحقیر میشم و میخندم- بعد اتفاقی افتاد که همیشه می افتد. آدم ها همیشه از دست من ناراحت می شوند -اینبار هم به خاطر اینکه ناراحت نشدم از من ناراحت شد- راستش من فرد مناسبی هستم تا هر کس بخواهد دلخوری هایش را سر من دربیاورد چون من استاد توجیه کردن ناراحتی های دیگرانم برای خودم -و حق دادن به آنها- بعد من چکار کردم. کتابی برداشتم و کنار بخاری خاموش مچاله شدم و کمی هق هق کردم. و سعی کردم باز همه چیز را فراموش کنم. و باز به آدمها حق بدهم که مرا دوست نداشته باشند.


+ بعد گفت که حرف خوبی نزده. من اما زودتر از اینها فراموش کرده بودم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۰
رضوان ــ


آدم کوچکی بود که برای خوشحال کردن کسانی که دوستشان دارد هر کاری می کرد. اما حیف که آنقدر کوچک بود که هیچ کدام از اطرافیانش متوجه کارهایش نمی شدند. و او عمیق تر و عمیق تر به کوچک بودنش فرو می رفت...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۸
رضوان ــ

2


اولین بار که اسمت را بلند گفتم قلبم تند تر از همیشه زد و نفسم بند آمد. انگار که تو را روبرویم می دیدم. انگار که تو از نقطه مقابل من در دنیا پرواز کرده باشی و روبروی من فرود آمده باشی. حس می کردم راز بزرگی را فاش کرده ام و حالا دیگر نمی توانم مخفیانه به تو فکر کنم و شب تا صبح خواب صدایت را ببینم. بعدتر که از شوکِ نامِ تو بیرون آمدم تا به الان، دلم می خواهد تمام روز را با اسمت آواز بخوانم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۳
رضوان ــ


توی یکی از موقعیت هایی که چند نفر آدم غریبه باید ساعات طولانی با هم باشند، توی کوپه ی قطاری، چند سال پیش، دختری که داشت از پیش نامزدش برمی گشت  می گفت خیلی سخته توی رابطه ای، آدمِ مقابلتو بیشتر از اونی که طرف تو رو دوست داره، دوست داشته باشی. انگار همیشه بازنده ای، غمگینی.

دختره چشمای غمگینی داشت.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۰:۵۶
رضوان ــ


ترس های من چیزهایی هستند که همیشه آن ها را پنهان می کنم. حتی از خودم. اما جایی ست که همه آن ها بیرون می ریزند و مرا دنبال می کنند. آدم روی خواب هایش-کابوس هایش- که اختیاری ندارد و انجا همان موقعیتیست که ترس هایی که توی هزار سوراخ پنهان کرده ام بیرون می ریزند. ترسناک ترین خواب های من مربوط به زلزله و جنگ و گیر افتادن توی اتاقی پر از حشره های غول پیکر است. اما کابوسی که بیشتر از همه تکرار می شود و مرا در خواب به گریه می اندازد خواب او ست. حضورش کارهایش و نگاه هایش توی خوابم کافی ست همه ی رویاهای خوب را فراموش کنم و تمام روزم را با یادآوری این کابوس به خود بلرزم.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۰:۲۴
رضوان ــ


از معذرت خواهی خسته شدم. از اینکه تمام روز را باید بگویم "ببخشید این حرفو زدم، ببخشید اون حرفو نزدم، ببخشید اونجوری نیستم که تو میخوای، ببخشید اونجوری هستم که تو خوشت نمیاد." توی رابطه با آدمها، ترسو شدم. برای هر کلمه باید کلی فکر کنم تا طرف مقابلم، چه مامان باشد چه یک دوست، ناراحت نشود. که اغلب اوقات میشود. بزرگترین آرزویم این شده که مرا به رسمیت بشناسند. اینقدر پی تغییر دادن من نباشند. دارم خودم را از دست میدهم بس که برای دل بقیه خودم را عوض کردم. دلم نمیخواهد کسی را هم از دست بدهم. من، منِ درونگرا دوستان زیادی ندارم. آدم های زیادی را نمیشناسم. فقط دو سه تا دوست مخصوص دارم و اعضای خانواده. دلم نمیخواهد دنیایم از اینی که هست کوچکتر شود...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۲
رضوان ــ


در مورد زلزله اینجوری میگن: زمین لرزه های کوچیک انرژی زمین رو خالی میکنن و باعث میشن که از جمع شدن انرژی زیاد و زلزله های مهیب جلوگیری بشه.

در مورد گریه اینجوری میگم: گریه های به تاخیر نیفتاده و قورت داده نشده که توی خلوت اتفاق میفتن باعث میشن از گریه های ناگهانی وقتی داری آشپزی میکنی یا با تلفن حرف میزنی یا توی خیابون راه میری یا وقتی یه واژه کلیدی میشنوی جلوگیری بشه...


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۴
رضوان ــ


1- داشتم برمیگشتم خانه. پیاده روها شلوغ و خلوت و طولانی و فکر های همیشگی. اینبار اما داشتم به این فکر میکردم که چرا من به هیچ جا و هیچ چیز تعلق ندارم. چرا اینهمه بی هویتم. به خودِ پنج سال پیشم که نگاه میکنم میبینم با تعصب روی چیزهایی که قبول داشتم آرامشم بیشتر بود چون مطمئن بودم چیزی که هستم درست است. اما حالا به هر چیزی شک دارم. از همه چیز سوال میپرسم  و جیزی نیست که بگویم: آهان این شد یک حرف حساب! به تنهایی ای که این افکارم مرا در خود جا گذاشت فکر میکنم و میانه های راه درد شروع میشود. انگار چیزی در شکمم منفجر شده. کمی میروم و میفهمم تحملم دارد تمام میشود. درد مرا در خود میپیچد و دیگر نمیتوانم راه بروم. به گوشی ای که نزدیک خاموش شدن است فکر میکنم و آدمهای خیابان. به سختی قدم هایم را برمیدارم و با سرعتی چهار برابر معمول آهسته تر، بالاخره به ایستگاه میرسم. مینشینم و خودم را مچاله میکنم. بعد از رد شدن دو اتوبوس بالاخره میتوانم سوار سومی شوم. به خانه که میرسم دیگر نمیتوانم حرف بزنم. بعد از گذشت کمی زمان درد آرام میشود. مامان میگوید: دردت عصبی بود. میگوید: داشتی به چی فکر میکردی؟ میگویم هیچ و با خود فکر میکنم مادرها همه چیز را میدانند.


2- همیشه دلم میخواست برای کسی بخوانم. کتاب که میخوانم دوست داشتم کسی باشد که حوصله اش را داشته باشد و علاقه اش را، که من قسمت های جذابش را برایش بلند بلند بخوانم. توی خانه هر وقت هیجان زده با کتابی در دست پیش کسی میروم که جمله هایی را از آن کتاب برایش بگویم با سردی مواجه شدم. چند وقت پیش به دوستی گفتم که حوصله دارد برایش کتاب بخوانم و او استقبال کرد و من با خوشحالی هر روز چند صفحه میخواندم و صدایم را برایش میفرستادم. اما حالا او میگوید دیگر دلش نمیخواهد صدای من را بشنود. دیگر دلش نمیخواهد برایش چیزی بخوانم و وقتی پرسیدم چرا گفت: به دلایلی. حالا من دیگر برای کسی نمیخوانم اما میدانم درون من کسی ست که دلش میخواهد برای همه ی آدمها داستان بگوید.


3- آدمهای بی رحمی هستند که بیشتر از هرچیز در دنیا به ترک کردن شما علاقه مندند. هوا سرد شده؟ من رفتم. جمله ات ایهام داشت؟ من رفتم. جوابم را دیر دادی؟ من رفتم. اینها به کنار. چیزی که دل آدم را میشکند این حرف است: به خاطر خودت... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۰۹:۰۸
رضوان ــ


یه روز صبح از خواب بیدار میشم و میبینم همه ی آدمهای اطرافم برام بی معنی شدن. کسانی که تا دیروز میگفتم دوستشون دارم و کسانی که مورد نفرتم بودند دیگه برام فرقی ندارند. یه روز بیدار میشم و میبینم از همه آدمها دل کندم و دلبسته به اشیا شدم. به صداها. بوها. اون موقع دیگه تنهایی برام بی معنی میشه. برام نیاز به انسان های دیگه بی معنی میشه. برام خشم بی معنی میشه. دیگه برام اهمیتی نداره کسی از من ناراحت باشه. نه این که بخوام کسی رو اذیت کنم. فقط دلم میخواد خودم باشم و حریم خودم رو داشته باشم. شاید کم حرف تر از اینی بشم که هستم اما کلمه ها رو بیخود برای نقش بازی کردن به کار نمیبرم.

یه روز صبح بیدار میشم و میبینم خودمم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۷
رضوان ــ
.