من، هیچ
گفت میخوام یه چیزی بهت بگم. ناراحت نمیشی؟ گفتم نه بگو. حرفش رو که زد سرم داغ کرده بود و قلبم محکم میزد. گفتم اشکال نداره ناراحت نشدم. راستش به خاطر کوچیکی خودم حق رو به اون میدادم. با خودم گفتم چرا که نه. اون کاملن این حق رو داره که این نظر رو داشته باشه. حتی بعد از اینکه فهمیدم شوخی کرده- شایدم یه واقعیت آمیخته با شوخی بود- ناراحت نشدم-شایدم شدم اما مثل همیشه خفه کردمش- خندیدم-مثل تمام وقتایی که تحقیر میشم و میخندم- بعد اتفاقی افتاد که همیشه می افتد. آدم ها همیشه از دست من ناراحت می شوند -اینبار هم به خاطر اینکه ناراحت نشدم از من ناراحت شد- راستش من فرد مناسبی هستم تا هر کس بخواهد دلخوری هایش را سر من دربیاورد چون من استاد توجیه کردن ناراحتی های دیگرانم برای خودم -و حق دادن به آنها- بعد من چکار کردم. کتابی برداشتم و کنار بخاری خاموش مچاله شدم و کمی هق هق کردم. و سعی کردم باز همه چیز را فراموش کنم. و باز به آدمها حق بدهم که مرا دوست نداشته باشند.
+ بعد گفت که حرف خوبی نزده. من اما زودتر از اینها فراموش کرده بودم.