عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|


نکته تاسف آور ماجرا این است که وقتی آبرنگهایم را به نرگس دادم تا با آن ها نقاشی کند انگشتش را روی رنگ ها کشید و خواست صورتش را با آن آرایش کند. چرا یک دختر سه ساله باید بداند لوازم آرایش چیست اما نباید تا بحال با آبرنگ نقاشی کرده باشد؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۰:۴۵
رضوان ــ


آدما عوض میشن. بعضیا به سمت خوبی، بعضیام بدی. یه عده ای هم ربات میشن.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۹:۵۲
رضوان ــ

او یک هیولای دوست داشتنی و خطرناک بود. چطور؟ الان میگویم. همه دوستش داشتند. همه در آرزوی این بودند که با او حرف بزنند. او اما، هم مهربان بود هم با سیاست. دوست داشت به دیگران کمک کند اما ترجیح میداد در دسترس همه نباشد. عده ی کمی واقعن او را میشناختند. همه نمیدانستند یک هیولای وحشی درون او زندگی می کند و از هر که خوشش نیاید به راحتی نابودش میکند. روشش بی محلی بود به کسانی که به او نیاز داشتند اما او از آن ها دل خوشی نداشت. نه اینکه کار بدی کرده باشند. نه. فقط آن طور که او میخواست نبودند. کم کم متحدانی را بر علیه آن آدم بیچاره جمع میکرد. با حرفهایش کاری میکرد همه از آن شخص متنفر شوند. همه از او دور میشدند و تنهایش میگذاشتند. با این روش خیلی ها را به کشتن داده بود. چون آدم را با عذاب وجدانی دروغین و ساختگی تنها میگذاشت و هیچ راهی برای برگشتش به او نشان نمیداد. هیولاها همین اند. مخصوصن هیولاهای دوست داشتنی و خطرناک. بهتر بود یک رهبر جنگی میشد یا یک ژنرال که از توانایی اش برای نابود کردن دشمان واقعی استتفاده میکرد. اما او در ظاهر یک آدم بسیار دوست داشتنی بود که همه در آرزوی این بودند که با او حرف بزنند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۱:۰۳
رضوان ــ


 _ میگن کم حرف زدن سلولای مغز رو از بین میبره.

 [صدای بسته شدن در]


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۲
رضوان ــ

.


از زندگی، اون قسمتش که باید نقش بازی کنی و برای خوشایند بقیه خودت نباشی خیلی سخته.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۰:۳۴
رضوان ــ


من توی زندگیم زیاد اهل حرف زدن نیستم. دوست ندارم آرزوهامو با کسی بگم. دوست ندارم بشینم و حرفایی که تهِ روحم موندن رو یکی یکی دربیارم و پیشِ کسی چروکاشو باز کنم و نشونش بدم. اما تو فرق داشتی. من تو رو یکی جدا از خودم نمی دونستم. من میدونستم که دردای تو با دردای من یکیه. آروزهامونم همینطور. ما دوتا انگار قرار بوده یکی باشیم و خدا تو رو که کنار دریا خلق کرد حواسش پرت شد و منو وسط بیایون گذاشت. خودش فهمید از یه جنس، یه روح دو تا آفریده ولی لبخند زد و یه کاری کرد ما دو تا همدیگه رو پیدا کنیم. هنرمندا کاری میکنن که اشتباهاتشون هم شیرین به نظر بیاد و خدا، خیلی هنرمند بود که تونست ما رو به هم وصل کنه. ما دو تا یکی دو سالی کنار هم بودیم اما همو کشف نکردیم. اصلن یادم نمیاد چی شد که فهمیدمت، فهمیدی منو. اما حالا طوری شده که دلم میخواد تک تک فکرامو، خاطره هامو، آرزوهامو باهات شریک بشم. دلم میخواد تا میتونم باهات خاطره داشته باشم. همینجوری که الان از جلوی هر ساندویچی که رد میشم یاد همبرگر خوردنمون روبروی نقش جهان میفتم. هر موقع پاهام درد میگیره یاد راه رفتن باهات کنار زاینده رود میفتم. هر موقع فیلم میبینم به تو فکر میکنم که شوق فیلم دیدنو بهم دادی. هرموقع گریه میکنم، میخندم، صحبت از انگیزه و آرزو و سفر و دوچرخه و هر چیز خوب دیگه ای میشه تو توی ذهنم جرقه میزنی. میدونی؟ کم چیزی نیست که با کسی بشینی و از آینده بگی. نه همینجوری الکی. نه فقط خوبیا رو ببینی و به به و چه چه کنی. نه. برای این میگم ما دو تا همو میفهمیم که میدونیم همیشه همه چیز خوب پیش نمیره. ما با هم خندیدیم اما گریه هم کردیم. به حال خودمون، محدودیتامون، کم بودن زمانمون و شیرین و دور از دسترس بودن آرزوهامون. ولی یه چیزی رو میدونی؟ بعضی وقتا آرزوها از دور شیرینن و وقتی بهشون میرسی اون لذتی که تصور کردی رو ندارن. یهو به خودت میای و میبینی چیزی که سالها آرزوشو داشتی توی دستته ولی خوشحال نیستی. من از این میترسم. یه جور تناقضه انگار. نرسیدن یه غصه است و رسیدن یه غصه. ولی هیچکس آرزو کردن رو ازمون نگرفته. بیا اینجور تصور کنیم. دوتایی داریم توی جاده های عجیب اسپانیا سفر میکنیم. یه کاروان کوچیک و رنگارنگ داریم. من رانندگی میکنم تو کنار دستم برام شعرای سیدعلی صالحی رو میخونی. یا یه تصویر دیگه. با دوچرخه هامون میرسیم یه پیچ جاده کوهستانی و به منظره روبرومون خیره میشیم. کلی مزرعه رنگارنگ با یه دریاچه که اون دور دورا برق میزنه. آدما با رویاهاشون زنده ان. مگه نه ماهی؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۱:۱۹
رضوان ــ


یک لنگه هندزفری ام را توی گوشم گذاشته ام و زندوکیلی گوش میدهم. با گوش دیگرم صدای باران را میشنوم. با چشمانم هم شعر میخوانم. برای من بهشت باید چیزی شبیه همین لحظه باشد. 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۳
رضوان ــ


دیوارا، دیوارای حجیم باربر سی و پنج سانتی، دیوارای قطور لعنتی نمیتونن جلوی اشعه های نارضایتی مادرا رو بگیرن. مادرا وقتی ناراحت ان حتی صدای ظرف شستنشون، ناهار درست کردنشون، تلق تولوق کردنشون با ظرفای آشپزخونه عوض میشه. هیچ دیواری هم نمیتونه باعث شه نفهمی کسی که بیرون اتاقت داره راه میره و از قضا عزیزترین آدمیه که داری، ازت ناراضیه. همیشه ناراضیه.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۴۳
رضوان ــ


وقتی کسی برام کاری انجام میده برام کادو میگیره یا هرکاری مثل این، دلم میگیره. ناراحت میشم. نمیدونم چرا. عصر به ریحانه همینو میگفتم. گفتم از روزای تولد بدم میاد. از توجه بقیه بهم و از اینکه کسی بهم هدیه بده ناراحت میشم. نمیدونم چرا. شاید یه حس درونی ناخوداگاه بهم یاداوری میکنه که تو از الان بدهکاری. تو در مقابلش مسئولی تا جبران کنی خوبیشو. شایدم حس میکنم لیاقت خوبی که در حقم بشه ندارم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۷
رضوان ــ


آدم ها گاهی فراموش میکنند. خصلت آدمی فراموشیست. فراموش کردن خوبی ها. گاهی هم بدی ها. مثل وقت هایی که کسی مرده باشد. رفته باشد. همه بدی ها فراموش میشوند و همیشه از خوبی های آن آدم حرف میزنند و یادشان میرود که مثلن وقتی بود همه حوصله شان سر میرفت از در کنارش بودن و همه شروع میکنند از آرامش فرد غایب قصه ساختن. همیشه همینطور است. گاهی هم برعکس میشود. هزار هزار خوبی در حق کسی بکنی یادش نمیماند و مدام در پی تکرار خاطرات اهمال کاری هایت است.


من هم تمام روز چهارشنبه ای که در تهران کارهای ثبت نامم را انجام میدادم در حال سرزنش کردن خود بودم. سرم را بلند میکردم و رفت و آمد آدم ها را میدیدم و شلوغی خیابان ها و انبوه صداها. آن وقت زیر لب میگفتم من اینجا چه غلطی میکنم. فراموش کرده بودم روزهای تلخی که دلم شهر شلوغی را میخواست که در آن گم شوم و کسی نفهمد من کیستم. انگار تمام سختی های خانه را، تحقیر ها را، تنها ماندن ها را، ندیده گرفته شدن ها را، اشک ها را، دعواها را، فکر های نیمه شبی را، دلگرفتگی های قورت داده را، فهمیده نشدن ها را، غصه ها را غصه ها را غصه ها را فراموش کرده بودم. انگار توی ذهنم یک خانه ی آرام میدیدم. مادر و پدری مهربان. شهری کوچک و آرام و سبز که همیشه مردمش لبخند میزدند. و دوستانی فراوان که حالا از آن ها دل کنده بودم. من همه چیز را در طول چند ساعت فراموش کرده بودم.

خودم را میشناسم و میدانم وقتی که چند ماه بعد زندگی جدیدم را آنجا آغاز کنم دلم تنگ خواهد شد. میدانم فراموش میکنم امروز و دیروز و هر روزم را در این شهری که هیچوقت دوستش نداشتم. باید با خودم نشانه ها را ببرم. نشانه هایی که یادم بماند و بتوانم با آن ها دل گرفته ام را آرام کنم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۰:۳۵
رضوان ــ
.