ماهی
من توی زندگیم زیاد اهل حرف زدن نیستم. دوست ندارم آرزوهامو با کسی بگم. دوست ندارم بشینم و حرفایی که تهِ روحم موندن رو یکی یکی دربیارم و پیشِ کسی چروکاشو باز کنم و نشونش بدم. اما تو فرق داشتی. من تو رو یکی جدا از خودم نمی دونستم. من میدونستم که دردای تو با دردای من یکیه. آروزهامونم همینطور. ما دوتا انگار قرار بوده یکی باشیم و خدا تو رو که کنار دریا خلق کرد حواسش پرت شد و منو وسط بیایون گذاشت. خودش فهمید از یه جنس، یه روح دو تا آفریده ولی لبخند زد و یه کاری کرد ما دو تا همدیگه رو پیدا کنیم. هنرمندا کاری میکنن که اشتباهاتشون هم شیرین به نظر بیاد و خدا، خیلی هنرمند بود که تونست ما رو به هم وصل کنه. ما دو تا یکی دو سالی کنار هم بودیم اما همو کشف نکردیم. اصلن یادم نمیاد چی شد که فهمیدمت، فهمیدی منو. اما حالا طوری شده که دلم میخواد تک تک فکرامو، خاطره هامو، آرزوهامو باهات شریک بشم. دلم میخواد تا میتونم باهات خاطره داشته باشم. همینجوری که الان از جلوی هر ساندویچی که رد میشم یاد همبرگر خوردنمون روبروی نقش جهان میفتم. هر موقع پاهام درد میگیره یاد راه رفتن باهات کنار زاینده رود میفتم. هر موقع فیلم میبینم به تو فکر میکنم که شوق فیلم دیدنو بهم دادی. هرموقع گریه میکنم، میخندم، صحبت از انگیزه و آرزو و سفر و دوچرخه و هر چیز خوب دیگه ای میشه تو توی ذهنم جرقه میزنی. میدونی؟ کم چیزی نیست که با کسی بشینی و از آینده بگی. نه همینجوری الکی. نه فقط خوبیا رو ببینی و به به و چه چه کنی. نه. برای این میگم ما دو تا همو میفهمیم که میدونیم همیشه همه چیز خوب پیش نمیره. ما با هم خندیدیم اما گریه هم کردیم. به حال خودمون، محدودیتامون، کم بودن زمانمون و شیرین و دور از دسترس بودن آرزوهامون. ولی یه چیزی رو میدونی؟ بعضی وقتا آرزوها از دور شیرینن و وقتی بهشون میرسی اون لذتی که تصور کردی رو ندارن. یهو به خودت میای و میبینی چیزی که سالها آرزوشو داشتی توی دستته ولی خوشحال نیستی. من از این میترسم. یه جور تناقضه انگار. نرسیدن یه غصه است و رسیدن یه غصه. ولی هیچکس آرزو کردن رو ازمون نگرفته. بیا اینجور تصور کنیم. دوتایی داریم توی جاده های عجیب اسپانیا سفر میکنیم. یه کاروان کوچیک و رنگارنگ داریم. من رانندگی میکنم تو کنار دستم برام شعرای سیدعلی صالحی رو میخونی. یا یه تصویر دیگه. با دوچرخه هامون میرسیم یه پیچ جاده کوهستانی و به منظره روبرومون خیره میشیم. کلی مزرعه رنگارنگ با یه دریاچه که اون دور دورا برق میزنه. آدما با رویاهاشون زنده ان. مگه نه ماهی؟