عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

1

من و تو دو طرف یک دیوار بلند ضخیم ایستاده ایم. دیوار ترک برداشته و ما از بین ترک همدیگر را پیدا کرده ایم. من تو را نمیبینم، تو هم مرا. فقط سایه ایم و این را می دانیم و به سایه ی هم دل بستیم. دیوار بینهایت است و راهی به هم نداریم. راهی نداریم و دلمان به شکاف لاغر دیوار خوش است. نمی دانم آخرش چه می شود. دیوار خراب می شود یا راهی باز می شود. تو از ایستادن خسته می شوی یا من از دیدن رنگ چشمانت نا امید می شوم. نمی دانم و آینده برایم معنی ندارد. من امروز را می فهمم که وقتی نیستی و سایه ات را نمی بینم چقدر دلتنگ می شوم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۴
رضوان ــ

بعضی وقتها فکر می کنی زندگی به تو روی کرده. گریه هایت تمام شده و حالا می توانی تمام سال را لبخند بزنی. خودت را اول راه موفقیت میبینی و فکر می کنی دیگر هیچ چیز نمی تواند مرا از پا بیندازد. دنیا می شود رنگ دلخواهت. راه رفتن هایت نفس کشیدنت غذا خوردنت انگار تازگی پیدا کرده. بعد میانه ی کشیدن نفس عمیقی که پس از سال ها خستگی به دلت مانده بود زیر پایت خالی میشود و نفست در گلو میماند. انگار زندگیت در جا خاکستری میشود. چه کسی می تواند دلت را، حالت را درک کند؟ هیچ کس جز خودت نمیتواند جای خودت باشد. حرف های همه فقط برایت مثل شوخی میماند. برای همین است که نمیتوانم چیزی بگویم دوست نارنجی ام... برای دلت دعا میکنم.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۰۹:۵۳
رضوان ــ


هر قدرم تلاش کنی توی کاری، رابطه ای، یا هر چیز دیگری کلیشه های تهوع آور را وارد نکنی آخرش متوجه میشوی داری همان روزمرگی ها را انجام میدهی، همان حرفهای بیخود را میزنی و همان کارهایی را میکنی که قبل از وارد شدن بهش، از آن متنفر بودی.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۵
رضوان ــ


از فصلهای سرد، بوی خنک اول صبح، یخ کردن انگشتای پا، پوشیدن ژاکت لیمویی خونه مامان بزرگ، بارون، چسبیدن به بدنه ی داغ بخاری و انتظار برای رسیدن بهار رو دوست دارم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۰۸:۵۹
رضوان ــ


امروز عصر داشتم فکر می کردم من همیشه بیقرارم. همیشه دلم میخواست جای دیگری بودم. همیشه جای رویایی برای خودم تصور میکردم. گاهی از خونه فراری بودم و گاهی فراری به خونه. گاهی خودم رو تصور میکردم که توی یه شهر بزرگ به تنهایی زندگی میکنم و از وضعم خوشحالم. گاهیم دلتنگی شدید اون موقعیت رو با تمام وجودم حس میکنم. امروز عصر داشتم به این تناقض بزرگ وچودم فکر میکردم و به این نتیجه رسیدم که من آدم بیخیالی نیستم و صد در صد از محیط تاثیر میگیرم. وقتایی که دلم خونه رو زندون میبینه وقتاییه که جو خونه متشنجه، دعواست یا اینکه توجه همه به من جلب شده و میخوان ایراد بگیرن. بعد با خودم فکر کردم من توی خونه خودمون هم میتونم خوشحال و راضی باشم به شرطی که همه خوشحال باشند. مامان ناراحت نباشه عصبی نباشه خسته نباشه و از من راضی باشه. اما هرچی فکر میکنم کفه ی ناراحتی ها توی خونه خیلی بیشتر از خوشی ها بوده. همیشه چیزی بوده اذیتم کنه و برای همینه که دارم چندین و چند ساله آرزو میکنم از این خونه، از این شهر برم. اما حالا که داره این آروزم محقق میشه یه حس ناراحتی توی وجودم اضافه شده. نمی دونم چرا همیشه وقتی که به آرزوهام میرسم غصه دار میشم. نمیدونم واقعن. یاد ده سالگیم میفتم که آرزو داشتم اسکیت داشته باشم و بالاخره یک روز مامان برام خرید. یه جفت اسکیت مشکی و بنفش، همون جوری که آرزوش رو داشتم. اما هیچ وقت نمیتونم اون روز رو یادم بره که همزمان با شادیم یه دلتنگی توی وجودم بود و از اینکه اون آرزو رو داشتم پشیمون بودم. چون حس میکردم لیاقت رسیدن بهش رو ندارم. چون حس میکردم نمیدونم باهاش چکار کنم. چون حس میکردم کار اشتباهی کردم که خواستمش. حالا هم همین حسو دارم. اینکه نکنه نتونم ازش استفاده کنم و بفهمم تمام این سال ها دنبال هیچ و پوچ بودم.

میدونی؟ مشکل سر قصه ی غول چراغ جادوست. اینکه فکر میکنم تعداد آرزوهایی که براورده میشن محدوده. اینکه وقتی به یه رویا دست پیدا می کنم یکی از غیب ظاهر میشه و میگه متاسفانه آرزوهای شما تموم شد. دیگه هیچ رویایی از شما به واقعیت تبدیل نمیشه.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۸
رضوان ــ

.

یه چیزایی هست که باید براشون سخت بجنگی. جنگیدن با خانواده سخت ترین نوع جنگه. جنگیدن با کسانی که دوستشون داری برای رسیدن به چیزایی که حس میکنی توی زندگی باید بهشون برسی. مثلا استقلال در تمام جنبه های زندگی. والدین اکثرا انتظار دارند که اونی بشی که اونا میخوان. ولی هیچ وقت با خودشون فکر نمیکنن بهش فرصت بردیم. شاید چیزی که فرزند به دنبالشه از چیزی که ما انتظارشو داریم بهتر باشه. اصلا شاید ما اشتباه می کنیم و راه ما درست نیست و صرفا یه تقلیده که از والدین ما رسیده و قراره به فرزند ما برسه.

عمیقا امیدوارم من اینجوری نشمو اگه روزی بچه داشتم بهش توانایی انتخاب و استقلال توی تصمیم گیری های آینده اش رو بدم. البته نمی خوام رهاش کنم به حال خودش.  اما سعی خواهم کرد راهنمایی هام جنبه دستوری و اجباری نداشته باشه.


+چند وقته نثرم عوض شده.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۰:۱۷
رضوان ــ

.


1- من یه ناتونی بزرگ دارم توی ارتباط با احساسات خاص آدما. وقتایی که خیلی غمگینن، بیمارن، کسی از نزدیکانشون مرده یا توی بیمارستانه و یا حتی احساساتی مثل دوست داشتن شدید از خودشون نشون میدن. من اینجور مواقع واقعن نمیدونم باید به طرف مقابلم چی بگم. وقتایی که خودم دچار این احساسات میشم اصلن دلم نمیخواد با کسی حرف بزنم و حرفی در این مورد بشنوم برای همینه که واقعن نمیتونم کسی رو که دچاره بفهمم و بهش کمک کنم.

2- آدم میتونه خودش رو کنترل کنه. ولی بقیه رو نه. میتونه باعث شادی خودش بشه اما نمیتونه کاری کنه بقیه ناراحتش نکنن.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۶:۲۳
رضوان ــ

.


سالها باید بگذره تا یه روز برسه که از ته دل خوشحال باشی. که خنده ات واقعی باشه. دیروز برای من همون روز بود. شادی خبر قبولیم کش اومد تا رسید به کلاس مستند سازیم. اولین مستند عمرم رو، اولین فیلمم رو ساخته بودم و وقتی میخواست روی پرده پخش شه قلبم تلاش میکرد یه جوری خودش از راه دهنم بندازه بیرون. صدای خودم رو برای توضیحاتش ضبط کرده بودم. نظر بچه های کلاس در مورد اینکه "کاش یه صدای دیگه رو گذاشته بودی روی فیلمت، مثلن یه صدای حماسی تر" برام بی اهمیت شد وقتی استاد در جوابشون گفت سادگی و صداقت صداش باعث شده بود روی فیلم خوب بشینه. نظر استاد برام فوق العاده مهم بود چون خیلی خیلی قبولش دارم. حس میکنم برای اولین باره که تواناییام داره دیده میشه. استادم از قلمم هم تعریف کرد. قلمم چیزی بود که از همه مخفیش میکردم و توی اولین رونمایی ازش، با یه استقبال خیلی خوب مواجه شدم. اونم در مقابل یه هنرمند با سابقه. حتی وقتی دیشب مامان فیلمم رو دید کلی تعجب کرده بود که اینو من ساختم. احساس میکنم دارم جوونه میزنم. مثل شمعدونی صورتی و قرمزم که بعد مدتها جوونه زدن...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۱:۴۱
رضوان ــ

یک ساعت بعد از نوشتن پست قبل بهترین خبری که میتوانست این روزها به من برسد مرا تکان داد. تا نزدیک صبح خوابم نبرد. به این نتیجه رسیدم حال خوب آمدنی نیست بلکه باید پی اش رفت و وقتی سعی کنی حالت بهتر شود همه چیز برایت شادی آور است.

می روم به آروزی چند ساله ام برسم.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۴ ، ۰۹:۲۴
رضوان ــ


خدایا شکرت که حالم خوبه. میدونم همه اش کار خودته. دمت گرم فقط.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۳:۰۷
رضوان ــ
.