من در مقابل بچه ها خیلی ضعیفم. اولش یکم مقاومت میکنم اما بعد یهو به خودم میام و میبینم یه ساعت شده که دارم باهاشوون بازی میکنم.
من در مقابل بچه ها خیلی ضعیفم. اولش یکم مقاومت میکنم اما بعد یهو به خودم میام و میبینم یه ساعت شده که دارم باهاشوون بازی میکنم.
اولین روز تلاش من برای بیخیالی و شادی با شکست روبرو شد وقتی امشب شدید تر از شبای پیش به هق هق افتاده بودم.
نمیتونم حرفها را به باد هوا بگیرم. هر تحقیری منو بلافاصله از پا در میاره و برای ساعتهای طولانی منو توی خودم فرو میبره. شاید قبل از تمرین شاد بودن باید تمرین ناشنوایی کنم.
امروز تفاوت تیپ و شخصیت رو یاد گرفتم. تیپ به آدمایی توی فیلم میگن که همه مثل همن. یعنی اگه معتادن مثه بقیه معتادا اگه پلیسن مثه همه پلیسا و اگه مادرن مثه همه مادرا. اما شخصیت به کسی میگن که متفاوت باشه. یه چیزی توی وجودش اونو از بقیه جدا کنه. بشه یه جور دیگه نگاش کرد. با دست نشونش داد. جذبش شد. بشه باهاش همراه شد.
همیشه توی زندگیم فکر میکردم شخصیت هستم. فکرای بزرگ داشتم. حس میکردم منحصر به فردم. و در نهایت آدم بزرگ و مشهوری میشم و همه ی آرزوهامو یکی یکی به دست میارم. فکر میکردم صرف همین که توی مدرسه بچه مودب و درسخونی بودم و توی خونه تمام و کمال به حرف بزرگترام گوش میدادم یا اینکه تفکرات خاصی داشتم یه شخصیت فوق العاده از من میسازه. در حالی که حقیقتا اینجوری نیست و نبوده. من توی یه تیپ خیلی کلیشه ای افتاده بودم که میلیون ها نفر مثل من دچارش بودن. آدمایی که فکر میکردن خاص ان و نیستن. چون چیزی برای ابراز ندارن. در واقع هر آدمی توی دنیای خودش مخصوصه اما وقتی در کنار بقیه آدما قرار میگیره اگر نتونه حتی ذره ای از افکار و آرزوهاشو بیان کنه، اگه بشینه و منتظر بمونه تا یکی ذهنشو بشکافه و کشفش کنه و اونو تبدیل به همون آدمی کنه که توی آرزوههای میدید هیچ وقت همچین اتفاقی نمیفته چون آدما نمیتونن ذهن بقیه رو بخونن و با یه نگاه هم نمیشه پی به شخصیت منحصر به فرد آدم برد.
حالا چکار میشه انجام داد؟ روحیات و امکانات و شرایط هیچ کس شبیه دیگری نیست. کسایی که از اعتماد به نفس بیشتری برخوردارن یا کسانی رو دارن که حمایتشون کنن کارشون صد برابر از من و امثال من راحتتره که هیچ کدومشونو نداریم. هنوز ایده ای برای راه حلش ندارم. اما پیداش میکنم. چون دیگه قرار نیست یه تیپ باشم. چون دنیای درونی من داره منفجر میشه و میخواد خودشو ابراز کنه. چون آرزو هام دارن بهم التماس میکنن که بهشون اجازه ورود به دنیای واقعی رو بدم. من راهشو پیدا میکنم.
میدونم.
حسی که الان دارم دلم یه بیابون بی انتها میخواد که تا میتونم توش بدوم و از ته دل جیغ بکشم. اگر هم چیزهایی باشه که بتونم خرد و خاکشیرشون کنم چه بهتر.
حیف که تمام این احساسات وحشی ام رو باید قورت بدهم. به زودی به یک فیل غمگین تبدیل میشم.
هوا کمرنگ است. دیروز هم کمرنگ بود. و هفته ی پیش. و ماه پیش تر. اما امروز از همیشه کمرنگ تر بود. از آن ساعت هایی که باید به سکوت خانه گوش کنی و موومان سوم سمفونی مردگان را بخوانی و ارغوان قربانی را صدبار گوش کنی. مامان ظرف میشست و از من عصبانی بود. امروز به من گفته بود همه به فکر تو ایم و من گفته بودم همه فقط به فکر خودشان اند. سکوت برای من دلچسب است اما سکوت امروز عذاب آور بود. چون میدانم مامان از من توقع دارد حرف بزنم و شاد باشم. که نمی توانم. هیچ وقت نتوانستم. سکوت خانه امروز خاکستری بود و من این را می دانستم که به ریحانه گفتم میشود بیرون نروی؟ و او گفت نه. نشستم کنار مامان. توی دلم بهش گفتم متاسفم دختر دلخواهت نشدم. متاسفم که منو دوست نداری. متاسفم که نمیتونم خودمو عوض کنم. بعد بلند شدم تا بیایم بنویسم که امروز چقدر هوا کمرنگ بود.
امیدوار بودم تنفرم بتونه از گوشت و استخون عبور کنه و مغزشو متلاشی کنه.
کابوس این روزهایم.
تمام این روزها که حالم بد بود هیچ چیز نتوانست مرا سرحال بیاورد. فقط امروز، این چند ساعتی که با نرگس سه و نیم ساله بودم از دنیای غمگینم دور شده بودم. حالم خوب بود وقتی کنارش نشسته بودم و او با اسباب بازی هایش حرف میزد. وقتی روی پایم نشسته بود و من با قاشق به او غذا می دادم. وقتی برایش لیمو می بریدم. وقتی دست نرمش را گرفته بودم و آرام از کنار کوچه راه می رفتیم. وقتی موهایش را شانه میزدم. وقتی به او بیسکوییت و چای میدادم. وقتی لباس بنفش خال خالی اش را میشستم و وقتی میبوسیدمش.
دفتر یادداشتهای دو سال پیشم را در آوردم و خاطرات پاییزش را خواندم. کشف کردم اندوه من مثل یک دایره، بی پایان و بی آغاز است.
یک روز دوستی به من گفت یادت می آید زمان دبیرستان یک خانم دکتر برایمان سخنرانی کرد؟ کمی فکر کردم و جواب مثبت دادم. بعدتر فهمیدم که اصلا آن روز را یادم نمی آید فقط به واسطه ی تخیل قوی ام یک تصویر سریع از آن خانم دکتر و تریبون و خودمان ساختم که داشتیم به حرفهای او گوش میدادیم. تا اینجا هیچ. ولی تخیلم وقتی مشکل ساز میشود که چیزی را گم کرده باشم. به هر طرف که نگاه میکنم خودم را با وضوح HD تصور میکنم که دارم آن چیز را آنجا میگذارم. عاقبت آنقدر دور خودم میچرخم که سرم گیج میرود.