عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

خرابش کردی جانِ من. خرابش کردی. تو تنها کسی بودی که به من نمیگفتی چکار کنم و من دلم به همین خوش بود. دلم خوش بود که پیش تو بی نقابم که خودم هستم که ترسی ندارم. اما خرابش کردی. آدم های اطرافم همه یکی یکی با نصیحت های بیخودیشان، با حرفهایی که ناشی از عدم درک موقعیت من بود از چشمم افتادند. و باید بگویم عزیزِ شبهای دلتنگی ام، تو هم به آن ها پیوستی. یکبار به من گفتی نمیتوانی به بقیه بگویی که نگرانت نباشند. من اما از اینکه بقیه برای من نگران باشند بیزارم، بیزار. آن هم نگرانی برای رفع مسئولیتشان. مسئولیت مادری، پدری، خواهری، خویشاوندی، دوستی. کاش امشب نبود و تو آن حرف ها را نمیزدی تا باز میتوانستم دلخوش باشم یک نفر هست که میتوانم درکنارش خودم باشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۲
رضوان ــ

من یک دیوانه تمام عیارم. امروز یه جای نگاه کردن به تخته کلاس و گوش دادن به آموزش ها تمام مدت با چشمان خیره به آفتاب دم غروب نگاه میکردم که از پنجره روی صورت استاد افتاده بود. آفتاب تند و زرد رنگ روی نیمه چپ صورت استاد جوان را روشن کرده بود و زیر استخوان گونه اش و فرو رفتگی چانه اش تبدیل به پرتگاه های سایه ای شده بود. هرچند ربع ساعت بعد که آفتاب رفت مجبور شدم با بیمیلی نگاهم به طرف تخته کلاس برگردانم و یادداشت بردارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۹:۳۴
رضوان ــ

از من سوال نپرس. من از چرا و چطور ها متنفرم. مرا با سوال ها امتحان نکن. هرچه که در ذهنت میگذرد به من بگو. من خیلى بیشتر از سوال ها آزرده میشوم تا شنیدن احساسات واقعیت. به من دروغ نگو. من میفهمم وقتى حوصله ى مرا ندارى از حرف زدن طفره میروى. من میفهمم گاهى از غر هاى من خسته میشوى. من میفهمم جان من. من خیلى چیزها را میفهمم. من از یک پلک زدن مادرم میفهمم از چیزى راضى هست یا نه. من آدم کوچه على چپ نیستم. اینکه عزیزانم چه حسى دارند برایم مهم است. پس لطفا لطفا با سوال هایت مرا امتحان نکن. مرا در تنگنا نگذار. من آدم کلنجار رفتن با خودم هستم. من آدم ندیده گرفتن خودمم تا تو ناراحت نشوى. پس عزیز من. عزیز دوست داشتنى من. کمى به من اعتماد کن و اینقدر سوال نپرس. فقط دستت را به من بده. میبرمت تا صداقت ساده زندگى. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۰۱:۳۴
رضوان ــ

یه اسم برای حالت این روزام پیدا کردم. تعلیق بودگی. یعنی کسی که توی حالت انتظاره که یه اتفاقی بیفته. شایدم منتظره خودش بیدار شه و کاری کنه. هر چی هست الان یه بمب انرژی توی وجود من به حالت آماده به کار وجود داره که منتظره من شروع کنم. شروع که کنم میدونم هیچی جلودارم نیست ولی همین حس تعلیق بودگی منو شناور نگه داشته.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۳:۰۱
رضوان ــ

وقتی خونه پر میشه از برگه هایی که بالاش آرم دادگستریه، یعنی اتفاق مهیبی در راهه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۱
رضوان ــ

شهریور ده سالگی خانه ی جدیدمان ساخته شد و ما به آن اسباب کشی کردیم. برای من خانه ی جدید پر از شگفتی بود. یک زندگی تازه همیشه مرا به وجد می آورد. ذهن بی قرار ده ساله ی من، طاقت سختی های اثاث کشی را نداشت. دلم میخواست زودتر روی موکت های زرشکی خانه جدیدمان راه بروم و توی باغچه ی بزرگش درخت بکارم. اما انگار آن روز بزرگ نمیرسید. برای من آن چند هفته چندین سال طول کشید. لوازم توی حیاط خانه جمع شده بودند اما انگار قرار نبود هیچ وقت از آنجا برویم.

من، منِ ده ساله یِ بی طاقت برای خودم یک بازی اختراع کردم. لابلای مبل های تازه تعمیر شده مان که گوشه ی حیاط روی هم قرار گرفته بودند برای خودم یک خانه، یک پناهگاه درست کرده بودم و مثل همیشه با تخیلاتم آنجا را قصر رویایی ام میدانستم. من فهمیده بودم انتظارِ طولانی خسته ام می کند. آن هم برای چیزی که میدانستم پیش خواهد آمد. وقتهایی که زیر آفتاب شهریور توی خانه ی مبلی ام پنهان میشدم با خودم فکر میکردم حتی اگر از این خانه هم نرویم من اینجا را، این کنج را دوست خواهم داشت. من خودم را با چیزی سرگرم کرده بودم که آن سرگمیم وقتی از من گرفته میشد که به رویای جدیدم دست پیدا میکرم. ساده است اما امروز که به یاد این خاطره افتادم فهمیدم چه مسکن خوبیست برای شرایطی بین ماندن و رفتن. دلم میخواهد برگردم و دست ده سالگی خودم را بگیرم و به این روزهایم بیاورم و تخیلاتش را گوش دهم و برای این روزهایم یک قصر رویایی بسازم و تا وقتی که همه چیز آماده تغییر نشده از آن بیرون نیایم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۶:۴۰
رضوان ــ

اصلن مگر همه چیز را باید نوشت؟ باید گفت؟ بعضی دردها نوشتنش هم درد می آورد. مثل همین چیزی که از ظهر با خودم کلنجار میروم بنویسم یه نه. یک زخم هایی باید پنهان بمانند. باید تنهایی با آنها کلنجار رفت. باید شب به شب به سراغشان رفت و مثل یک دوست، دوستی که دوستش نداری و مجبوری با آن مدارا کنی، گپ بزنی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۶:۲۲
رضوان ــ
از یک جایى به بعد هم دلم خواسته بود بگویم دستم را بگیر. میخواهم چشم بسته بقیه راه را برویم. از دیدن تصاویر تکرارى خسته شدم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۲:۱۸
رضوان ــ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ مهر ۹۴ ، ۰۹:۲۲
رضوان ــ

.

یک چیزهایی هست که دلت را با آن خوش میکنی. امید هایی. آرزوهایی. تصوراتی. تخیلاتی. هر روز به آن فکر میکنی. هر روز برای رسیدن به آن تلاش میکنی. تحمل میکنی. تحمل میکنی. تحمل میکنی. یک راه بسته میشود. راه دیگر را امتحان میکنی. خواهش میکنی. دعا میکنی. نذر میکنی. به آن نزدیک میشوی و دور میشوی. دستت را دراز میکنی و انگشتانت برای رسیدن به آن زیادی کوتاه اند. خوابش را میبینی و بیدار میشوی. رویاهایت را صیقل میدهی. واقعی شان میکنی. رنگ ها را بوها را جزئیات را به تخیلاتت اضافه میکنی. برنامه میچینی برای روزهای بعد از رسیدن. کم کم آینده ات را پر میکند. کم کم به روزِ امروزت فکر نمیکنی. کم کم از همه چیز میبُری و آماده میشوی که شیرجه بزنی توی آرزوهایت. بعد کندن از دنیای اطرافت شروع میشود. آنقدر که دیگر تحملش را نداری. که دلت میخواهد زودتر این یک هفته، یک ماه، یک سال بگذرد و تمام شود و تو تمامن غرق در رسیدن شده باشی. فکر کردن به رویایت باعث میشود تلخی ها را نبینی. که باورت شده اینها همه تمام شدنی اند. که فراموش میشوند. که روزهای خوب در راه اند.

اما کابوس وقتی شروع میشود که در بین دویدنت به سمت برنامه هایت، یا حتی وقتی داری به سمتش سوت زنان قدم میزنی به یک دیوار بلند میرسی. میگویی این هم یکی از موانع است. میگویی از این هم میگذرم. دستت را روی دیوار میگذاری و حرکت میکنی. میروی و میروی. میخواهی به ته دیوار برسی که بتوانی بعد از آن مسیرت را که فکر میکنی چیز زیادی از آن نمانده ادامه دهی. کسل میشوی. دلت میخواهد زودتر این دیوار دست از سرت بردارد. بعد به حقیقتی پی میبری که تکانت میدهد. دیوار دور تادور زندگیت را گرفته. راه گریزت را گرفته. راه آرزوهایت را گرفته. راه زندگیت را گرفته.

غم نرسیدن به آرزوهایت یک طرف. کنار آمدن دوباره با همه چیزهایی که از خودت کنده بودی و دور کرده بودی یک طرف دیگر...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۳:۰۷
رضوان ــ
.