روزهای سخت، روزهای سخت، روزهای سخت. روزهای تصمیم گیری. بین ماندن و رفتن. شرطم برای رفتن: یا میروم یا دیگر برنمیگردم. خودخواهی های اطرافیانم. منفعت طلبی شان برای استفاده از موقعیت پیش آمده برای رسیدن به خواسته های خودشان. عوض شدن حسم نسبت به آدمها. پیاده روی های طولانی. شبهای بیخوابی و فکر کردن. قرص های یواشکی. خواستن و نخواستن. و در نهایت، کنار گذاشتن خیالها و آرزوها و شروع فکر کردن به آرزوهای جدید...
مثل هرشب توی حیاط فرش انداخته بودیم. باد شدیدتر از همیشه بود. میوزید بین شاخه های اوکالیپتوس، لای برگهای نخل. گفتم نمیدونم چرا اینجوریم. شبا پر از انگیزه ی فردام و فردا که میشه خالیم. خوابیده بودم روی فرش. باد میزد توی موهام و میریختشون توی صورتم. دلم خواسته بود یه دوست باشه که فارغ از "منم همینطور" ها بهم کمک کنه. بعد دلم خواسته بود زمان متوقف شه. میخواستم باد بین شاخه ها، برگها، بین موهایم منجمد شود. میخواستم صدای ماشینهایی که توی خیابان رد میشدند متوقف شود. سوزش ته گلویم تمام شود. فکرهایم، امیدهایم، ناامیدی هایم مجسمه شوند. دلم میخواست بنشینم در بی وزنی مطلق. در سکوت کامل. که چه؟ نمیدانم. فقط از این هرج و مرج خسته شده بودم...
گاهی وقتا یکی در نهایت زیبایی و شکوفاییش غمگینه. کسی نمیفهمه و اون آدم دلش میخواد یه نفر، فقط یه نفر درکش کنه و به جای تعریفای بیخود ازش بپرسه: حال دلت اینروزا چطوره؟
درست مثل گلدون گلسنگم که داره گلهای ریز بنفش میده اما من از ناپدید شدن خالهای سفیدش فهمیدم دلش غم داره...
کم کم یاد گرفتم. برای هر چیزی ذوق زده نشوم. فوری به همه نگویم که چه اتفاقی افتاده یا جه فکری توی سرم است. حالا محتاط تر حرف میزنم -فکرش را که میکنم خیلی کمتر حرف میزنم- تا وقتی که یک سفر یک ایده یک فکر قطعی نشده به هیچ کس نمیگویمش. تجربه ثابت کرده که حرفهایی که برای اتفاق های نیفتاده زده میشود احتمال افتادنشان را کم و کمتر میکند.
اتاقم را بعد از مدتها مرتب کردم. دو تا دفتر برداشتم. یکی برای حسهای خوب یکی برای حسهای بد. دارم دنبال نقش و نگار مناسب برای طراحی روی پارچه میگردم. کاری که مدتهاست انجام دادنش عقب افتاده رو شروع کردم. باید همه چی خوب پیش بره... باید.