زمان می ایستد
شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۱۱ ب.ظ
مثل هرشب توی حیاط فرش انداخته بودیم. باد شدیدتر از همیشه بود. میوزید بین شاخه های اوکالیپتوس، لای برگهای نخل. گفتم نمیدونم چرا اینجوریم. شبا پر از انگیزه ی فردام و فردا که میشه خالیم. خوابیده بودم روی فرش. باد میزد توی موهام و میریختشون توی صورتم. دلم خواسته بود یه دوست باشه که فارغ از "منم همینطور" ها بهم کمک کنه. بعد دلم خواسته بود زمان متوقف شه. میخواستم باد بین شاخه ها، برگها، بین موهایم منجمد شود. میخواستم صدای ماشینهایی که توی خیابان رد میشدند متوقف شود. سوزش ته گلویم تمام شود. فکرهایم، امیدهایم، ناامیدی هایم مجسمه شوند. دلم میخواست بنشینم در بی وزنی مطلق. در سکوت کامل. که چه؟ نمیدانم. فقط از این هرج و مرج خسته شده بودم...
۹۴/۰۶/۰۷