و ناگهان
سه شنبه, ۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۵۳ ق.ظ
بعضی وقتها فکر می کنی زندگی به تو روی کرده. گریه هایت تمام شده و حالا می توانی تمام سال را لبخند بزنی. خودت را اول راه موفقیت میبینی و فکر می کنی دیگر هیچ چیز نمی تواند مرا از پا بیندازد. دنیا می شود رنگ دلخواهت. راه رفتن هایت نفس کشیدنت غذا خوردنت انگار تازگی پیدا کرده. بعد میانه ی کشیدن نفس عمیقی که پس از سال ها خستگی به دلت مانده بود زیر پایت خالی میشود و نفست در گلو میماند. انگار زندگیت در جا خاکستری میشود. چه کسی می تواند دلت را، حالت را درک کند؟ هیچ کس جز خودت نمیتواند جای خودت باشد. حرف های همه فقط برایت مثل شوخی میماند. برای همین است که نمیتوانم چیزی بگویم دوست نارنجی ام... برای دلت دعا میکنم.
۹۴/۰۸/۰۵