فراموشانه
آدم ها گاهی فراموش میکنند. خصلت آدمی فراموشیست. فراموش کردن خوبی ها. گاهی هم بدی ها. مثل وقت هایی که کسی مرده باشد. رفته باشد. همه بدی ها فراموش میشوند و همیشه از خوبی های آن آدم حرف میزنند و یادشان میرود که مثلن وقتی بود همه حوصله شان سر میرفت از در کنارش بودن و همه شروع میکنند از آرامش فرد غایب قصه ساختن. همیشه همینطور است. گاهی هم برعکس میشود. هزار هزار خوبی در حق کسی بکنی یادش نمیماند و مدام در پی تکرار خاطرات اهمال کاری هایت است.
من هم تمام روز چهارشنبه ای که در تهران کارهای ثبت نامم را انجام میدادم در حال سرزنش کردن خود بودم. سرم را بلند میکردم و رفت و آمد آدم ها را میدیدم و شلوغی خیابان ها و انبوه صداها. آن وقت زیر لب میگفتم من اینجا چه غلطی میکنم. فراموش کرده بودم روزهای تلخی که دلم شهر شلوغی را میخواست که در آن گم شوم و کسی نفهمد من کیستم. انگار تمام سختی های خانه را، تحقیر ها را، تنها ماندن ها را، ندیده گرفته شدن ها را، اشک ها را، دعواها را، فکر های نیمه شبی را، دلگرفتگی های قورت داده را، فهمیده نشدن ها را، غصه ها را غصه ها را غصه ها را فراموش کرده بودم. انگار توی ذهنم یک خانه ی آرام میدیدم. مادر و پدری مهربان. شهری کوچک و آرام و سبز که همیشه مردمش لبخند میزدند. و دوستانی فراوان که حالا از آن ها دل کنده بودم. من همه چیز را در طول چند ساعت فراموش کرده بودم.
خودم را میشناسم و میدانم وقتی که چند ماه بعد زندگی جدیدم را آنجا آغاز کنم دلم تنگ خواهد شد. میدانم فراموش میکنم امروز و دیروز و هر روزم را در این شهری که هیچوقت دوستش نداشتم. باید با خودم نشانه ها را ببرم. نشانه هایی که یادم بماند و بتوانم با آن ها دل گرفته ام را آرام کنم.