صبح ابری
1- داشتم برمیگشتم خانه. پیاده روها شلوغ و خلوت و طولانی و فکر های همیشگی. اینبار اما داشتم به این فکر میکردم که چرا من به هیچ جا و هیچ چیز تعلق ندارم. چرا اینهمه بی هویتم. به خودِ پنج سال پیشم که نگاه میکنم میبینم با تعصب روی چیزهایی که قبول داشتم آرامشم بیشتر بود چون مطمئن بودم چیزی که هستم درست است. اما حالا به هر چیزی شک دارم. از همه چیز سوال میپرسم و جیزی نیست که بگویم: آهان این شد یک حرف حساب! به تنهایی ای که این افکارم مرا در خود جا گذاشت فکر میکنم و میانه های راه درد شروع میشود. انگار چیزی در شکمم منفجر شده. کمی میروم و میفهمم تحملم دارد تمام میشود. درد مرا در خود میپیچد و دیگر نمیتوانم راه بروم. به گوشی ای که نزدیک خاموش شدن است فکر میکنم و آدمهای خیابان. به سختی قدم هایم را برمیدارم و با سرعتی چهار برابر معمول آهسته تر، بالاخره به ایستگاه میرسم. مینشینم و خودم را مچاله میکنم. بعد از رد شدن دو اتوبوس بالاخره میتوانم سوار سومی شوم. به خانه که میرسم دیگر نمیتوانم حرف بزنم. بعد از گذشت کمی زمان درد آرام میشود. مامان میگوید: دردت عصبی بود. میگوید: داشتی به چی فکر میکردی؟ میگویم هیچ و با خود فکر میکنم مادرها همه چیز را میدانند.
2- همیشه دلم میخواست برای کسی بخوانم. کتاب که میخوانم دوست داشتم کسی باشد که حوصله اش را داشته باشد و علاقه اش را، که من قسمت های جذابش را برایش بلند بلند بخوانم. توی خانه هر وقت هیجان زده با کتابی در دست پیش کسی میروم که جمله هایی را از آن کتاب برایش بگویم با سردی مواجه شدم. چند وقت پیش به دوستی گفتم که حوصله دارد برایش کتاب بخوانم و او استقبال کرد و من با خوشحالی هر روز چند صفحه میخواندم و صدایم را برایش میفرستادم. اما حالا او میگوید دیگر دلش نمیخواهد صدای من را بشنود. دیگر دلش نمیخواهد برایش چیزی بخوانم و وقتی پرسیدم چرا گفت: به دلایلی. حالا من دیگر برای کسی نمیخوانم اما میدانم درون من کسی ست که دلش میخواهد برای همه ی آدمها داستان بگوید.
3- آدمهای بی رحمی هستند که بیشتر از هرچیز در دنیا به ترک کردن شما علاقه مندند. هوا سرد شده؟ من رفتم. جمله ات ایهام داشت؟ من رفتم. جوابم را دیر دادی؟ من رفتم. اینها به کنار. چیزی که دل آدم را میشکند این حرف است: به خاطر خودت...