امیدوار بودم تنفرم بتونه از گوشت و استخون عبور کنه و مغزشو متلاشی کنه.
کابوس این روزهایم.
امیدوار بودم تنفرم بتونه از گوشت و استخون عبور کنه و مغزشو متلاشی کنه.
کابوس این روزهایم.
تمام این روزها که حالم بد بود هیچ چیز نتوانست مرا سرحال بیاورد. فقط امروز، این چند ساعتی که با نرگس سه و نیم ساله بودم از دنیای غمگینم دور شده بودم. حالم خوب بود وقتی کنارش نشسته بودم و او با اسباب بازی هایش حرف میزد. وقتی روی پایم نشسته بود و من با قاشق به او غذا می دادم. وقتی برایش لیمو می بریدم. وقتی دست نرمش را گرفته بودم و آرام از کنار کوچه راه می رفتیم. وقتی موهایش را شانه میزدم. وقتی به او بیسکوییت و چای میدادم. وقتی لباس بنفش خال خالی اش را میشستم و وقتی میبوسیدمش.
دفتر یادداشتهای دو سال پیشم را در آوردم و خاطرات پاییزش را خواندم. کشف کردم اندوه من مثل یک دایره، بی پایان و بی آغاز است.
یک روز دوستی به من گفت یادت می آید زمان دبیرستان یک خانم دکتر برایمان سخنرانی کرد؟ کمی فکر کردم و جواب مثبت دادم. بعدتر فهمیدم که اصلا آن روز را یادم نمی آید فقط به واسطه ی تخیل قوی ام یک تصویر سریع از آن خانم دکتر و تریبون و خودمان ساختم که داشتیم به حرفهای او گوش میدادیم. تا اینجا هیچ. ولی تخیلم وقتی مشکل ساز میشود که چیزی را گم کرده باشم. به هر طرف که نگاه میکنم خودم را با وضوح HD تصور میکنم که دارم آن چیز را آنجا میگذارم. عاقبت آنقدر دور خودم میچرخم که سرم گیج میرود.
خرابش کردی جانِ من. خرابش کردی. تو تنها کسی بودی که به من نمیگفتی چکار کنم و من دلم به همین خوش بود. دلم خوش بود که پیش تو بی نقابم که خودم هستم که ترسی ندارم. اما خرابش کردی. آدم های اطرافم همه یکی یکی با نصیحت های بیخودیشان، با حرفهایی که ناشی از عدم درک موقعیت من بود از چشمم افتادند. و باید بگویم عزیزِ شبهای دلتنگی ام، تو هم به آن ها پیوستی. یکبار به من گفتی نمیتوانی به بقیه بگویی که نگرانت نباشند. من اما از اینکه بقیه برای من نگران باشند بیزارم، بیزار. آن هم نگرانی برای رفع مسئولیتشان. مسئولیت مادری، پدری، خواهری، خویشاوندی، دوستی. کاش امشب نبود و تو آن حرف ها را نمیزدی تا باز میتوانستم دلخوش باشم یک نفر هست که میتوانم درکنارش خودم باشم.
از من سوال نپرس. من از چرا و چطور ها متنفرم. مرا با سوال ها امتحان نکن. هرچه که در ذهنت میگذرد به من بگو. من خیلى بیشتر از سوال ها آزرده میشوم تا شنیدن احساسات واقعیت. به من دروغ نگو. من میفهمم وقتى حوصله ى مرا ندارى از حرف زدن طفره میروى. من میفهمم گاهى از غر هاى من خسته میشوى. من میفهمم جان من. من خیلى چیزها را میفهمم. من از یک پلک زدن مادرم میفهمم از چیزى راضى هست یا نه. من آدم کوچه على چپ نیستم. اینکه عزیزانم چه حسى دارند برایم مهم است. پس لطفا لطفا با سوال هایت مرا امتحان نکن. مرا در تنگنا نگذار. من آدم کلنجار رفتن با خودم هستم. من آدم ندیده گرفتن خودمم تا تو ناراحت نشوى. پس عزیز من. عزیز دوست داشتنى من. کمى به من اعتماد کن و اینقدر سوال نپرس. فقط دستت را به من بده. میبرمت تا صداقت ساده زندگى.
وقتی خونه پر میشه از برگه هایی که بالاش آرم دادگستریه، یعنی اتفاق مهیبی در راهه.
شهریور ده سالگی خانه ی جدیدمان ساخته شد و ما به آن اسباب کشی کردیم. برای من خانه ی جدید پر از شگفتی بود. یک زندگی تازه همیشه مرا به وجد می آورد. ذهن بی قرار ده ساله ی من، طاقت سختی های اثاث کشی را نداشت. دلم میخواست زودتر روی موکت های زرشکی خانه جدیدمان راه بروم و توی باغچه ی بزرگش درخت بکارم. اما انگار آن روز بزرگ نمیرسید. برای من آن چند هفته چندین سال طول کشید. لوازم توی حیاط خانه جمع شده بودند اما انگار قرار نبود هیچ وقت از آنجا برویم.
من، منِ ده ساله یِ بی طاقت برای خودم یک بازی اختراع کردم. لابلای مبل های تازه تعمیر شده مان که گوشه ی حیاط روی هم قرار گرفته بودند برای خودم یک خانه، یک پناهگاه درست کرده بودم و مثل همیشه با تخیلاتم آنجا را قصر رویایی ام میدانستم. من فهمیده بودم انتظارِ طولانی خسته ام می کند. آن هم برای چیزی که میدانستم پیش خواهد آمد. وقتهایی که زیر آفتاب شهریور توی خانه ی مبلی ام پنهان میشدم با خودم فکر میکردم حتی اگر از این خانه هم نرویم من اینجا را، این کنج را دوست خواهم داشت. من خودم را با چیزی سرگرم کرده بودم که آن سرگمیم وقتی از من گرفته میشد که به رویای جدیدم دست پیدا میکرم. ساده است اما امروز که به یاد این خاطره افتادم فهمیدم چه مسکن خوبیست برای شرایطی بین ماندن و رفتن. دلم میخواهد برگردم و دست ده سالگی خودم را بگیرم و به این روزهایم بیاورم و تخیلاتش را گوش دهم و برای این روزهایم یک قصر رویایی بسازم و تا وقتی که همه چیز آماده تغییر نشده از آن بیرون نیایم.