عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

۲۵ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است


اصلن مگر همه چیز را باید نوشت؟ باید گفت؟ بعضی دردها نوشتنش هم درد می آورد. مثل همین چیزی که از ظهر با خودم کلنجار میروم بنویسم یه نه. یک زخم هایی باید پنهان بمانند. باید تنهایی با آنها کلنجار رفت. باید شب به شب به سراغشان رفت و مثل یک دوست، دوستی که دوستش نداری و مجبوری با آن مدارا کنی، گپ بزنی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۶:۲۲
رضوان ــ
از یک جایى به بعد هم دلم خواسته بود بگویم دستم را بگیر. میخواهم چشم بسته بقیه راه را برویم. از دیدن تصاویر تکرارى خسته شدم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۲:۱۸
رضوان ــ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ مهر ۹۴ ، ۰۹:۲۲
رضوان ــ

.

یک چیزهایی هست که دلت را با آن خوش میکنی. امید هایی. آرزوهایی. تصوراتی. تخیلاتی. هر روز به آن فکر میکنی. هر روز برای رسیدن به آن تلاش میکنی. تحمل میکنی. تحمل میکنی. تحمل میکنی. یک راه بسته میشود. راه دیگر را امتحان میکنی. خواهش میکنی. دعا میکنی. نذر میکنی. به آن نزدیک میشوی و دور میشوی. دستت را دراز میکنی و انگشتانت برای رسیدن به آن زیادی کوتاه اند. خوابش را میبینی و بیدار میشوی. رویاهایت را صیقل میدهی. واقعی شان میکنی. رنگ ها را بوها را جزئیات را به تخیلاتت اضافه میکنی. برنامه میچینی برای روزهای بعد از رسیدن. کم کم آینده ات را پر میکند. کم کم به روزِ امروزت فکر نمیکنی. کم کم از همه چیز میبُری و آماده میشوی که شیرجه بزنی توی آرزوهایت. بعد کندن از دنیای اطرافت شروع میشود. آنقدر که دیگر تحملش را نداری. که دلت میخواهد زودتر این یک هفته، یک ماه، یک سال بگذرد و تمام شود و تو تمامن غرق در رسیدن شده باشی. فکر کردن به رویایت باعث میشود تلخی ها را نبینی. که باورت شده اینها همه تمام شدنی اند. که فراموش میشوند. که روزهای خوب در راه اند.

اما کابوس وقتی شروع میشود که در بین دویدنت به سمت برنامه هایت، یا حتی وقتی داری به سمتش سوت زنان قدم میزنی به یک دیوار بلند میرسی. میگویی این هم یکی از موانع است. میگویی از این هم میگذرم. دستت را روی دیوار میگذاری و حرکت میکنی. میروی و میروی. میخواهی به ته دیوار برسی که بتوانی بعد از آن مسیرت را که فکر میکنی چیز زیادی از آن نمانده ادامه دهی. کسل میشوی. دلت میخواهد زودتر این دیوار دست از سرت بردارد. بعد به حقیقتی پی میبری که تکانت میدهد. دیوار دور تادور زندگیت را گرفته. راه گریزت را گرفته. راه آرزوهایت را گرفته. راه زندگیت را گرفته.

غم نرسیدن به آرزوهایت یک طرف. کنار آمدن دوباره با همه چیزهایی که از خودت کنده بودی و دور کرده بودی یک طرف دیگر...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۳:۰۷
رضوان ــ

-

یک رفیقى هم داشتم که فکر میکرد اگر غذایش را تا آخرین دانه برنج نخورد دچار گناه کبیره اسراف میشود و به جهنم میرود. براى همین همیشه تمام غذایش را میخورد و همیشه هم آخرش معده درد میشد. خیلى دلم میخواست بهش بگویم اگر غذایى که میخورى صرف فکر هاى پوچ فعالیت هاى بیهوده بکنى اسراف بزرگترى انجام دادى.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۵
رضوان ــ
.