یک چیزهایی هست که دلت را با آن خوش میکنی. امید هایی. آرزوهایی. تصوراتی. تخیلاتی. هر روز به آن فکر میکنی. هر روز برای رسیدن به آن تلاش میکنی. تحمل میکنی. تحمل میکنی. تحمل میکنی. یک راه بسته میشود. راه دیگر را امتحان میکنی. خواهش میکنی. دعا میکنی. نذر میکنی. به آن نزدیک میشوی و دور میشوی. دستت را دراز میکنی و انگشتانت برای رسیدن به آن زیادی کوتاه اند. خوابش را میبینی و بیدار میشوی. رویاهایت را صیقل میدهی. واقعی شان میکنی. رنگ ها را بوها را جزئیات را به تخیلاتت اضافه میکنی. برنامه میچینی برای روزهای بعد از رسیدن. کم کم آینده ات را پر میکند. کم کم به روزِ امروزت فکر نمیکنی. کم کم از همه چیز میبُری و آماده میشوی که شیرجه بزنی توی آرزوهایت. بعد کندن از دنیای اطرافت شروع میشود. آنقدر که دیگر تحملش را نداری. که دلت میخواهد زودتر این یک هفته، یک ماه، یک سال بگذرد و تمام شود و تو تمامن غرق در رسیدن شده باشی. فکر کردن به رویایت باعث میشود تلخی ها را نبینی. که باورت شده اینها همه تمام شدنی اند. که فراموش میشوند. که روزهای خوب در راه اند.
اما کابوس وقتی شروع میشود که در بین دویدنت به سمت برنامه هایت، یا حتی وقتی داری به سمتش سوت زنان قدم میزنی به یک دیوار بلند میرسی. میگویی این هم یکی از موانع است. میگویی از این هم میگذرم. دستت را روی دیوار میگذاری و حرکت میکنی. میروی و میروی. میخواهی به ته دیوار برسی که بتوانی بعد از آن مسیرت را که فکر میکنی چیز زیادی از آن نمانده ادامه دهی. کسل میشوی. دلت میخواهد زودتر این دیوار دست از سرت بردارد. بعد به حقیقتی پی میبری که تکانت میدهد. دیوار دور تادور زندگیت را گرفته. راه گریزت را گرفته. راه آرزوهایت را گرفته. راه زندگیت را گرفته.
غم نرسیدن به آرزوهایت یک طرف. کنار آمدن دوباره با همه چیزهایی که از خودت کنده بودی و دور کرده بودی یک طرف دیگر...