عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

۲۰ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است


یه دیالوگ هست توی فیلم سر به مهر. میگه چرا هرکس به من میرسه اینقدر زود میفهمه که میتونه به من توهین کنه. وقتی خوندمش با خودم گفتم دقیقا این منم. به راحتی به بهم توهین میشه. احساساتم به بازی گرفته میشه. گناهاشون به گردن من میفته. حرفای نامربوط میشنوم بخاطر حال خرابشون و در نهایت منم که ازشون عذر خواهی میکنم. نمیدونم مشکل از شخصیت منه یا من اتفاقی آدمای اینجوری رو جذب میکنم. هرچی هست تک تک آدمای اطرافم منو آزار میدن. با خودخواهیاشون. دلم میخواد این عصبانیتی که توی وجودم دفنش میکنم هر روز و مدام حفره ی توی سینه ام رو عمیق تر میکنه بیرون بریزم. تفش کنم توی خودخواهیای اطرافیانم و بعد ناپدید شم. برای همیشه از همه آدمایی که میشناسم دور شم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۲:۰۵
رضوان ــ


"هرکس به هرچی که بخواد میرسه" ، "کافیه هدفاتو بنویسی" ، "هر روز به رویاهات فکر کن" و ...

ایگه اینا واقعیت داشته باشه خیلی هیجان زده ام برای رسیدن به آرزوهام.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۴ ، ۰۹:۲۰
رضوان ــ


من دختر بهارم. دختر آفتابم. من عاشق تابستون و میوه های خوشبو و شیرینشم. من توی پاییز دلم میگیره. اینکه صبح بیدار شم و ببینم هوا ابریه غمگینم میکنه. من بعضی وقتا که کسی خونه نیست خودمو توی لکه ی آفتابی که وسط اتاق افتاده مچاله میکنم. من از یخ زدن انگشتای دست و پام توی زمستون خوشم نمیاد. من پوشیدن پالتوی ضخیم که شونه هامو به درد میاره رو دوست ندارم. من گرما رو دوست دارم. کویر داغ رو دوست دارم. تابستون رو دوست دارم. انتظار برای بهار رو دوست دارم.


پس اینقدر با سرد بودنت منو به لرزه ننداز...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۶
رضوان ــ



+ امید چیز خوبیه.




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۴ ، ۱۰:۰۵
رضوان ــ


میدونم که میخواستی کمکم کنی ولی با این کار نگرانی تمام نشدنی رو به وجودم اضافه کردی. کاش میشد فراموشی بگیرم و همه چی رو از اول شروع کنم. کاش بیدار میشدم و میدیدم یه جای نا آشنام. کاش میشد تمام آدم هایی رو که میشناسم ناپدید کنم.


چه بلایی داره سر من و این وبلاگ و نوشته هام میاد؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۰۸:۳۵
رضوان ــ


به طرز بیمارگونه ای از همه بریدم. دلم میخواهد فقط و فقط برای خودم باشم. تمام وقتم مربوط به خودم باشد و هرکاری که میخواهم انجام دهم. ولی آنقدر درگیرم کردند که حتی نصف روز را هم برای خودم ندارم. اطرافیان جوری رفتار میکنند که انگار کارهایی که برایشان انجام میدهم وظیفه من است و نه لطفی که در حقشان دارم. وگرنه میتوانم راحت بگویم نه من همراهتان نمی آیم و برای فلان کار وقت ندارم و خودت هم میتوانی انجامش بدهی. از همه چیز جالبتر اینکه همه این خدمات ارزنده! من فراموش میشود و در نهایت میگویند بود و نبود تو برای ما هیچ فرقی ندارد و اگر هم نباشی چیزی عوض نمیشود و فقط فلانی جایش خالی که چقدر کارها میکرد و مدام یادش میکنند. بعد چه اتفاقی می افتد؟ چند دقیقه بعد صدایم میزنند که بیا ببین این مسئله چطور حل میشود و فلان سایت چطور کار میکند و برای بهمان چیز نظر بده.

جدیدا بیشتر از اینکه غمگین باشم عصبانی ام. عصبانی از خودم که چرا زودتر دل نمیکنم و بروم و عصبانی از بقیه که با رفتار های چندگانه شان مرا توی حالت بی وزنی نگه داشته اند. که ادعای دوست داشتن دارند و مرا با رفتارهایشان میرنجانند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۰
رضوان ــ

گفتم اینقدر هیچى نخواستم که دیگه یادم نمیاد چى دوست دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۰
رضوان ــ


دیروز دم غروب توی خیابان بودم. نشانه ات در دستم بود و با خودم میگفتم تو، توی زندگی من چکار میکنی. هوا خنک و تمیز بود. ترافیک روان بود و تاکسی ها بین ماشین ها مارپیچی راه پیدا میکردند. حس میکردم شهرم را دوست دارم. شهر کوچک و تاریکم را با مردمان ساده و فوضولش. با خودم میگفتم چرا حالا که دارم اینجا را ترک میکنم وابسته شدم؟ زن چاقی کنار من توی تاکسی نشسته بود که بوی همبرگر میداد. نگاهش کردم. شبیه یک همبرگر غول پیکر بود. حس کردم دوستش دارم. پسری که صندلی جلو نشسته بود و کلاه کاپشنش را روی سرش کشیده بود و سرش توی گوشی اش بود را هم دوست داشتم. پیاده شدم. توی شلوغیِ راه های بسته شده راه میرفتم و از نور مغازه ها، دستفروش هایی که جوراب و شال گردن میفروختند، راننده تاکسی هایی که با هم دعوا میکردند. دخترهایی که پالتو پوشیده بودند و از کنارم رد میشدند، آسمان فیروزه ایِ پر رنگ که سمت غربش داشت میسوخت، نور ماشین های توی ترافیک و بخاری که از دهانم بیرون می آمد لذت میبردم. هوس کردم مسیر بعدی را با خط واحد بروم. توی ایستگاه مردی با کلاه خاکستری و ماسک نشسته بود و توی دستش همشهری داستان بود. حالم خوب بود با دیدن این همه چیزها. به رفتنم فکر میکردم که باید یک شهر را از اول دوست داشته باشم. باید طاقتش را داشته باشم و دلتنگ اینجا نشوم. و توی دلم میگفتم کاش خانه ای امن و آرام داشتم که مجبور نمیشدم شهرم را به سمت سختی ها ترک کنم...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۱۴:۳۳
رضوان ــ


من یا مالک چیزی هستم یا نیستم. با کسی شریک نمیشوم. حتی عادت هایم را و حتی آرزوهایم را. وقتی میبینم عادتی که داشته ام به دیگری سرایت کرده دیگر رغبتی به انجام آن ندارم. وقتی میبینم کسی آرزوی مرا دزدیده دیگر به آن فکر نمیکنم.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۴ ، ۱۷:۳۷
رضوان ــ


تلاش هایم برای تغییر نتیجه ی متغیری دارد. هر چه خودم را از آنچه که بودم دورتر میکنم با شدت بیشتری توی خودم فرو میروم. چیزهای دیگری هم هست. آرزوهایی که میخواهم به آن ها برسم و مرا میترسانند. برای رسیدن به آن ها باید پشت کنم به آنچه هستم. به خانواده ام. این ها ترسی ندارند. نه خودم را دوست دارم و نه وابسته ی خانواده و خانه ام. تغییر ترس دارد چون ناشناخته است. جنگیدن ترس دارد چون تهش پیدا نیست. حالا که دارم چرند میبافم این را هم اضافه کنم. تا یکی دو سال پیش فکر میکردم مادرم را خیلی دوست دارم و افکارش تماما درست است و قابل احترام. اما الان نمیتوانم عقایدش را تحمل کنم. نمیتوانم پافشاری اش را روی چیزهایی تحمل کنم که فقط از نظر خودش درست اند و میخواهد تحمیلشان کند روی هرکسی که میخواهد. با این حال دوستش دارم چون کارهایی برای من کرده که هیچ مادر دیگری انجامشان نمیدهد. پدرم؟ فقط حس نفرت دارم بهش...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۱
رضوان ــ
.