مغز تکانی
تلاش هایم برای تغییر نتیجه ی متغیری دارد. هر چه خودم را از آنچه که بودم دورتر میکنم با شدت بیشتری توی خودم فرو میروم. چیزهای دیگری هم هست. آرزوهایی که میخواهم به آن ها برسم و مرا میترسانند. برای رسیدن به آن ها باید پشت کنم به آنچه هستم. به خانواده ام. این ها ترسی ندارند. نه خودم را دوست دارم و نه وابسته ی خانواده و خانه ام. تغییر ترس دارد چون ناشناخته است. جنگیدن ترس دارد چون تهش پیدا نیست. حالا که دارم چرند میبافم این را هم اضافه کنم. تا یکی دو سال پیش فکر میکردم مادرم را خیلی دوست دارم و افکارش تماما درست است و قابل احترام. اما الان نمیتوانم عقایدش را تحمل کنم. نمیتوانم پافشاری اش را روی چیزهایی تحمل کنم که فقط از نظر خودش درست اند و میخواهد تحمیلشان کند روی هرکسی که میخواهد. با این حال دوستش دارم چون کارهایی برای من کرده که هیچ مادر دیگری انجامشان نمیدهد. پدرم؟ فقط حس نفرت دارم بهش...