عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

رفتن همیشه اختیاری نیست

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۳۳ ب.ظ


دیروز دم غروب توی خیابان بودم. نشانه ات در دستم بود و با خودم میگفتم تو، توی زندگی من چکار میکنی. هوا خنک و تمیز بود. ترافیک روان بود و تاکسی ها بین ماشین ها مارپیچی راه پیدا میکردند. حس میکردم شهرم را دوست دارم. شهر کوچک و تاریکم را با مردمان ساده و فوضولش. با خودم میگفتم چرا حالا که دارم اینجا را ترک میکنم وابسته شدم؟ زن چاقی کنار من توی تاکسی نشسته بود که بوی همبرگر میداد. نگاهش کردم. شبیه یک همبرگر غول پیکر بود. حس کردم دوستش دارم. پسری که صندلی جلو نشسته بود و کلاه کاپشنش را روی سرش کشیده بود و سرش توی گوشی اش بود را هم دوست داشتم. پیاده شدم. توی شلوغیِ راه های بسته شده راه میرفتم و از نور مغازه ها، دستفروش هایی که جوراب و شال گردن میفروختند، راننده تاکسی هایی که با هم دعوا میکردند. دخترهایی که پالتو پوشیده بودند و از کنارم رد میشدند، آسمان فیروزه ایِ پر رنگ که سمت غربش داشت میسوخت، نور ماشین های توی ترافیک و بخاری که از دهانم بیرون می آمد لذت میبردم. هوس کردم مسیر بعدی را با خط واحد بروم. توی ایستگاه مردی با کلاه خاکستری و ماسک نشسته بود و توی دستش همشهری داستان بود. حالم خوب بود با دیدن این همه چیزها. به رفتنم فکر میکردم که باید یک شهر را از اول دوست داشته باشم. باید طاقتش را داشته باشم و دلتنگ اینجا نشوم. و توی دلم میگفتم کاش خانه ای امن و آرام داشتم که مجبور نمیشدم شهرم را به سمت سختی ها ترک کنم...


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۱۴
رضوان ــ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.