برگشتم. با کفشایی که هنوز توشون پر ماسه ی دریای جنوبه. با یه پلاستیک پر از صدف های هیجان انگیز و کلی خاطره و تجربه های خوب بد.
زندگی اما همیشه خودشو میرسونه...
برگشتم. با کفشایی که هنوز توشون پر ماسه ی دریای جنوبه. با یه پلاستیک پر از صدف های هیجان انگیز و کلی خاطره و تجربه های خوب بد.
زندگی اما همیشه خودشو میرسونه...
از سر شب دارم هی با خودم میگم نه گریه نکن بغضتو نگه دار توی اتوبوس. نمیخوام لحظه ی آخر چشمام قرمز باشه...
برام عجیبه. تو که اینهمه بی اراده بودن من رو دیدی. اینهمه بی دلیل غمگین بودن من رو چشیدی. اینهمه کارهای ناتمام من رو میدونی. چرا بهم اعتماد کردی منو توی بخش مهم زندگی کاریت وارد کردی؟
شاید بخاطر اینه که کسی واقعا منو نمیشناسه. هرکسی از روی ظاهر یه فکری میکنه. خیلیا فکر میکنن من آدم باهوشیم. تواناییام زیاده. خیلی کارا بلدم و اکثرا موفقم. وقتایی که به این آدما میگم آهای! من هیچی نیستم. هیچی بلد نیستم و تا حالا توی زندگیم حتی یه موفقیت چشم گیرم نداشتم. باور نمیکنن. من میمونم و اعتمادی که برای زیادیه. برام بزرگه و اندازم نیست. خودم رو میشناسم و میدونم از پس خیلی چیزا برنمیام. با اینکه دلم میخواد رو به جلو برم اما توان قدم برداشتن ندارم.امیدواری دادنای بقیه هم بیشتر منو توی خودم فرو میبره که چقدر گول زننده ام...
دو ساعت تمام حرف زد و از خوبی های کارش گفت. از مزایای آن، درآمد بسیار، آسانی آن، ریسک صفر و بازنشستگی در طول سه چهار سال. نمودار کشید و رقم و عدد نشانم داد. من اما دلم نمیخواست تبدیل شوم به یک مربع در بین بقیه مربع های هم شکل و صدایم بزنند کد 764985. من میخواستم خودم باشم. با همین خوبی ها و بدی ها. دلم نمیخواست مجبور شوم فقط از یک فروشگاه خرید کنم و در نهایت خانه ام پر شود از محصولات یک شکل.
اما دارم هول داده می شوم توی کارهایی که در آن میشوم بخشی از یک سیستم. میشوم یک عدد. یک جزء. من؟ دلم میخواست از راه ساختن گلدان های عجیب و غریب و خلاقانه و مراقبت از گیاهان و نقاشی روی لباس های رنگارنگ پول در بیاورم. نمی خواهم تو پنجاه سالگی حسرت بخورم که به علاقه ام نرسیدم.
رفتم زیر دوش تا اندوه ها و ترسهام رو بشورم. داشتم تمام میشدم اما...
دلم میخواد یه بار کارایی رو که بقیه باهام کردن روشون امتحان کنم. با خودم لج کردم یا بقیه؟ اگه من نبودم همه تقصیرا رو گردن کی مینداختین؟ رفتارشون یهو عوض میشه بی هیچ دلیلی. چرا همیشه موافقی باهام؟ دیشب سه بار کابوس دیدم. یهو میفهمی همه چی دروغه کسی که دلداریت میده قصدش این نیست. با خودم میجنگم. ظاهرم مثل یخه ولی درونم داره همه چیو میشکنه و فریاد میزنه. هیچوقت حالم به این بدی نبوده. باهات دارم اشتباه پیش میرم ولی ادامه میدم. دلم میخواد روزه سکوت بگیرم یه چند سالی. لجظه آخر منصرف شدم. چند روز دوری از جهنم خوبه. دستم به هیچ کجا بند نیست. وقتی پیشرفتات رو برام تعریف میکنی احساس کوچیکی میکنم. جدیدن توی خیابون بغضم میگیره. باید کار رو یکسره کنم. نمیدونی یکی از اونایی که درموردشون جلسه میذاری کنار دستته. صداهای توی سرم خیلی بیشتر از قبل شده. انگار هندزفری تو گوشم گذاشته باشم گاهی حرفای بقیه رو نمیشنوم. همیشه یه بهونه داری مگه نه؟ از تو ماشین نشستن متنفر شدم. از اون خیابونه که اولش عینک فروشی داره هم. ده سالی پیر شدم این یکی دو ماه. افکارت برام مزخرف شده. همونایی که قبلنا برام مقدس بود. سه روزه نفس میکشم زیر دنده ام میسوزه. دلم میخواد برم باغبون شم توی یه شهر کوچیک کوهستانی.
من یک آدم رسانا هستم. رسانا البته به موادی می گویند که قابلیت انتقال گرما و برق را دارند اما اگر خوب به خودم فکر کنم می فهمم من هم به اندازه یک دستگیره فلزی که یک طرفش هوای سرد بیرون می خورد و طرف داخل خانه هم سرد می شود، تاثیر پذیر هستم. این رسانایی را وقتی می فهمم که آدمهای اطرافم _که تعداشان به انگشتان دو دست هم نمی رسد_ احساسات متفاوتی را تجربه می کنند. وقتی غمگین اند من غمگین می شوم و وقتی خوشحال اند من هم شاد می شوم. آنقدر به آدم ها بستگی دارم که گاهی یک هفته کارهایم را تعطیل کرده ام که یک نفر غمگین است یا یک روز تمام مثل جنازه ای افتاده ام که کسی از من عصبانی ست. آدمی را تصور کنید که توانایی به درک گفتن نداشته باشد. آن منم. حالا که به دلیل خانه نشینی طولانی ام از همیشه حساس تر شده ام مدام به دنبال سنجش احساسات آدمهای اطرافم هستم. حالا مدت هاست حس غیر مفید بودن می کنم. بدون هیچ تمرکزی فقط ساعت ها به مانیتور یا به دفتر برنامه ریزی هایم زل می زنم و می بینم کارهایم روز به روز روی هم تلنبار می شوند. آن هم به خاطر اینکه مثلا امروز مامان با من سرد بوده _که اکثرا هست_. فقط امیدوارم راهی پیدا کنم که نسبت به همه چیز بیخیال شوم. آنقدر که خودم را بخاطر این سرزنش می کنم هر جا و هر گوشه ای را که نگاه می کنم می بینم نوشته ام "بس است". توی خیالم روزهایی را تصور می کنم که بی توجه به آدم ها و حرف ها و احساساتشان برای خودم کار می کنم. از برنامه هایم عقب نمی افتم. کارهایی که آروزیشان را دارم _نقاشی کشیدن، کتاب خوردن، فیلم سازی، گلدان ساختن، دویدن توی کندرو کنار بلوار_ انجام می دهم و حتی فرصت این را ندارم که فکر کنم آدم های اطرافم _که تعداشان به انگشتان دو دست هم نمی رسد_ چه حسی نسبت به من دارند.