عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

۱۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است


از بیرون اتاق صدای آهنگ میاد. دارم مینویسم و تمرکز ندارم. با خودم فکر میکنم چرا بعضیا درک ندارن که توی فضاهای عمومی خوابگاه نباید صدای آهنگشونو زیاد کنند. از اتاق میرم بیرون تا یه سر به آشپزخونه بزنم. آهنگ مال دختریه که پای آینه کنار در اتاق داره آرایش میکنه. بهم میگه صدای آهنگ اذیتت نمیکنه؟ میخوای کمش کنم؟ میگم نه عزیزم مشکلی نیست. و تا مسیر آشپزخونه به خودم فحش میدم.


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۳۳
رضوان ــ


میدونی غم انگیزترین چیز دنیا چیه؟ اینه که یه نفر بخواد با تمام اندوهی که داره خودشو خوب نشون بده و دلشو نشکسته و سالم...


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۰۳
رضوان ــ


قبل از رفتن آدرس را از توی اینترنت پیدا کردم و مسیرم را روی نقشه مشخص کردم. لباس پوشیدم و بیرون رفتم و با مترو به ایستگاه مورد نظرم رسیدم. بعد همانطور که در ذهنم بود از خیابان یک طرفه پایین رفتم. کم کم متوجه شدم دارم اشتباه میروم چون طبق محاسبات ذهنی ام تا خیابان مورد نظرم فقط پنج دقیقه پیاده روی فاصله داشت و تقاطع هایی که میدیدم با چیزی که توی نقشه حفظ کرده بودم خیلی تفاوت داشت. گوشی ام را برداشتم و از توی مَپ آن موقعیتم را پیدا کردم. ولی خیابان ها انگار عوض شده بودند یا به عبارتی دیگر من چند کیلومتر از مقصدم دور شده بودم. برگشتم. ناامیدی من را دوباره به ایستگاه مترو رساند. پشیمان نبودم که از کسی آدرس نپرسیدم. از این پشیمان بودم که آدرس دقیق را توی مپ گوشی ام علامت نزده بودم.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۳۷
رضوان ــ


با اینکه هنوز توی خیابان های اطراف خوابگاه گم میشوم و با اینکه هنوز روی آخرین پله ی مانده به پاگرد طبقه اول تلو تلو میخورم و با اینکه هنوز میترسم و با اینکه هنوز با کسی از دغدغه هایم حرف نزدم _ اما امید دارم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۳۸
رضوان ــ


+درس اول: تنهایی

هی به خودم دلداری میدهم. این حس های بد تمام میشود. این بیقراری ها تمام میشود. این حس نیاز به گفتن تمام وقایع به دیگران تمام میشود. من هم روی خوش زندگی را میبینم. فقط کمی خودم را جمع و جور کنم. کمی عادت کنم به اینکه تمام ساعات روز مال خودم است. کمی برنامه بریزم برای ساعت هایم. عادت کنم به رفتارهای عجیب دختران خوابگاه. کمی هم به تنهایی. باید روی روال بیفتم و دست و دلم میلرزد و میترسم. حتی نمیتوانم این نوشته را تمام کنم و بنویسم واقعا چه حسی دارم.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۳۰
رضوان ــ


چرا بعضی وقتا که پدر مادرا از آدم میخوان انتقاد کنن میگن: تو هم عین باباتی، یا تو هم عین مامانتی. واقعا چرا؟ مگه غیر از این نیست که ما بچه های اونا هستیم و از بچگی توی خونه اونا بزرگ شدیم و اخلاقای خوب و بدشونو به ارث بردیم؟ چه توقعی دارن واقعا؟؟


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۴۵
رضوان ــ


چرا آدما فکر نمیکنن که بعد از اتفاق هایی و بعد از دل شکستن هایی و بعد از حرف هایی نمیشه باهاشون مثل گذشته بود. نمیشه چشم تو چشمشون انداخت و با لبخند باهاشون گپ زد. نمیشه حرفهایی که قبلا میزدن رو زد. چرا نمیفهمن حس آدم عوض میشه. دوست داشتنه کمرنگ میشه. کم چیزی نیست شکسته شدن دل. حتی پیش میاد که بعد از یه تنش  و آرامش بعد از اون دیگه حرفی برای گفتن باقی نمیمونه و آدم تعجب میکنه که چطور در گذشته با همین آدم ساعت ها حرف میزده.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۵۶
رضوان ــ


دارم از زیر میزم مینویسم. خانه ساکت است و خواهر ها رفته اند خرید. مامان هم توی اتاقش است. نیم ساعت پیش از فرط کلافگی "دوستش داشتم" را از توی قفسه ام برداشتم و خزیدم زیر میزم تا دوباره بخوانمش. میزم خیلی بزرگ نیست. درواقع اصلا میز تحریر نیست. از آن میزهای چوبی کوتاهی است که چهار پایه دارند و جلوی مبل میگذارند. همان مبلی که از همه بزرگتر است. من پتوی مسافرتی چهارخانه ی قرمز نازکم را رویش انداختم و توی اتاقم گذاشتم و وقتهای کلافگی زیرش مچاله میشوم. حس آرامش دارد. انگار که برگشته باشم توی شکم مامانم. مثل جنین ها خودم را جمع می کنم و چشمانم را میبندم و کیفم را زیر سرم میگذارم و چند دقیقه ای آنجا میمانم تا کسی صدایم بزند و من دستپاچه از زیر آن بیرون بیایم. الان هم کمی کتاب خواندم. زیاد تاریک نیست. پتویی که روی میز انداخته ام تمام آن را نمی گیرد و از گوشه های آویزانش نور وارد می شود. بعد از همان زیر دستم را بالا آوردم و لپ تاپم را از روی میز کشیدم پایین و بازش کردم که بیایم و تایپ کنم: دارم از زیر میزم مینویسم. از اینجا خرت و پرت هایی را میبینم که کف اتاقم ریختم. چمدانم با دهان باز وسط اتاق خوابیده و جعبه های کوچک و بزرگی که کتابهایم را تویشان گذاشتم. دمپایی های سفید جدیدی هم خریده ام کنارم هستند. باید فکر کنم. تصمیم بگیرم. باید عوض شوم. باید بزرگ شوم. باید هی دلم کسی را نخواهد. باید دلم هیچکس را نخواهد. باید بالا و پایین کردن لیست مخاطبانم را برای حرف زدن تمام کنم. باید این بیهودگی را تمام کنم. باید مستقل شوم. باید تصمیمم را بگیرم. شاید باید به کودکی و دوران دوست های خیالی ام برگردم تا این خلا را پر کنم. شاید هم باید به کتابها پناه ببرم. هر چه هست دیگر از آدم ها امیدم را بریدم.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۱۵
رضوان ــ


میدونی چیه وبلاگ عزیز؟ خسته شدم از نگفتن ها. خسته شدم از حرفایی که به هیچکس نمیتونم بزنم. از آدمایی که در ظاهر کنار منن ولی وقتی بهشون نیاز دارم نیستن. بعضی وقتا یکی هست که با خودت میگی آره. این خودشه. خود کسی که باید حرفامو بهش بزنم. اما بعضی وقتا هیچ کس نیست. تا مدتی پیش حرفا مو چند قسمت میکردم و هر تیکه رو به یکی میگفتم. منتظر نبودم جواب بگیرم. فقط میخواستم به یکی گفته باشم که نترکم. برای همین هیچ کس واقعا نیست که از تمام من خبر داشته باشه. چون برای هر کس جزئی از خودم رو تعریف کردم. اما الان چی؟ الان که بدترین روزای زندگیمو میگذرونم نمیتونم به هیچکس بگم چمه. حتی کسانی که تا حالا خودمو جدا از اونا نمیدونستم. با خودم میگم بهتره امشب به فلانی بگم که امروز چه اتفاق وحشتناکی افتاد. ولی ن م ی ش ه. میام و صداش میزنم و از هرچیزی حرف میزنم جز خودم. جز این روزای لعنتی که توشم. بعد اتفاقی که میفته اینه. که آدما فکر میکنن من در کمال آرامش و خنده دارم زندگیمو میگذرونم و دلشون میخواد باهاشون شاد و شنگول حرف بزنم. این به کنار، به کسانی که فکر میکنن باید بخاطر تغییرات رفتاری اونها غصه ام بگیره و دلم از دوریشون بترکه باید بگم که دوست عزیز. درسته که من خیلی دوستت دارم ولی ناراحتی تو فقط در کنار یکی از هزاران مشکل دیگه من قرار میگیره نه در راسشون. چون کسی که خونه اش رو از دست بده نمیتونه تمام انرژیش رو بذاره تا برای اینکه کسی ازش دلخوره سوگواری کنه. اینا اثرات دوستی های دوره. اگه یه نفر اینجا بود از چشمام میفهمید دارم چجوری زندگی میکنم. چند شب پیش داشتم با خودم یه زیرزمین تاریک و مرطوب رو تصور میکردم که کنجش خودم رو از خستگی مچاله کنم و بخوابم و دیدم واقعا اون رو ترجیح میدم به زندگی الانم. خب وبلاگ جان. فکر کنم خسته شدی از چرندیاتم. ولی ممنونم که تحملم کردی و نخواستی بهم امید الکی بدی یا نصیحتم کنی. دوستت دارم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۲۰
رضوان ــ


آرزوهای هر کس اندازه خودشه. از بچگی بهشون فکر میکنه. حتی اگه تازه به فکرشون افتاده باشه معلومه این آرزو اندازه اش بوده. چون قابلیتشو داشته که به ذهنش رسیده. یعنی اگر بهش برسه خوشحال میشه و تا آخر عمر نگهش میداره. یعنی میدونه که اشتباه نکرده همچین آرزویی کرده. اما بعضیا هستن که آرزو دزدن. اینجوری که وقتی کنار یه نفر باشن که داره از آرزوهاش حرف میزنه به ذهنش میرسه که منم این آرزو رو میخوام. و بعضی وقتا این گروه دومیا زودتر از کسانی که با دل و جون میخواستنش بهش میرسن. اما کم کم میفهمن که این آرزویی که دزدیدن اندازه شون نبوده. میفهمن چند سالی رو کم داشتن برای فکر کردن بهش. که اگه این موقعیت رو گروه اول داشتن چون شبا با فکر کردن بهش خواب میرفتن دیگه امکان نداره سختیاشو به جون نخرن و با تمام وجود ازش محافظت نکنن. خیلی بد نوشتم اما میخواستم بگم که آرزوهای خودتونو داشته باشید. همین.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۲۹
رضوان ــ
.