دیوانگی
میدونی چیه وبلاگ عزیز؟ خسته شدم از نگفتن ها. خسته شدم از حرفایی که به هیچکس نمیتونم بزنم. از آدمایی که در ظاهر کنار منن ولی وقتی بهشون نیاز دارم نیستن. بعضی وقتا یکی هست که با خودت میگی آره. این خودشه. خود کسی که باید حرفامو بهش بزنم. اما بعضی وقتا هیچ کس نیست. تا مدتی پیش حرفا مو چند قسمت میکردم و هر تیکه رو به یکی میگفتم. منتظر نبودم جواب بگیرم. فقط میخواستم به یکی گفته باشم که نترکم. برای همین هیچ کس واقعا نیست که از تمام من خبر داشته باشه. چون برای هر کس جزئی از خودم رو تعریف کردم. اما الان چی؟ الان که بدترین روزای زندگیمو میگذرونم نمیتونم به هیچکس بگم چمه. حتی کسانی که تا حالا خودمو جدا از اونا نمیدونستم. با خودم میگم بهتره امشب به فلانی بگم که امروز چه اتفاق وحشتناکی افتاد. ولی ن م ی ش ه. میام و صداش میزنم و از هرچیزی حرف میزنم جز خودم. جز این روزای لعنتی که توشم. بعد اتفاقی که میفته اینه. که آدما فکر میکنن من در کمال آرامش و خنده دارم زندگیمو میگذرونم و دلشون میخواد باهاشون شاد و شنگول حرف بزنم. این به کنار، به کسانی که فکر میکنن باید بخاطر تغییرات رفتاری اونها غصه ام بگیره و دلم از دوریشون بترکه باید بگم که دوست عزیز. درسته که من خیلی دوستت دارم ولی ناراحتی تو فقط در کنار یکی از هزاران مشکل دیگه من قرار میگیره نه در راسشون. چون کسی که خونه اش رو از دست بده نمیتونه تمام انرژیش رو بذاره تا برای اینکه کسی ازش دلخوره سوگواری کنه. اینا اثرات دوستی های دوره. اگه یه نفر اینجا بود از چشمام میفهمید دارم چجوری زندگی میکنم. چند شب پیش داشتم با خودم یه زیرزمین تاریک و مرطوب رو تصور میکردم که کنجش خودم رو از خستگی مچاله کنم و بخوابم و دیدم واقعا اون رو ترجیح میدم به زندگی الانم. خب وبلاگ جان. فکر کنم خسته شدی از چرندیاتم. ولی ممنونم که تحملم کردی و نخواستی بهم امید الکی بدی یا نصیحتم کنی. دوستت دارم.