عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|


خانه مان را عوض کردیم. اینجا فقط یک اتاق دارد. وقتى یک خانواده چهار نفره در خانه ى یک خوابه زندگى کنند معنى اش میشود: حریم شخصى مساوى با صفر. یعنى دفترچه ات را بیرون بیاورى تا حرفهاى تلنبار شده توى دلت را خالى کنى دیده میشوى، مسخره میشوى. یعنى باید دور وبلاگ نویسى را خط بکشى و به سختى با گوشى ات چند خطى را تایپ کنى. یعنى گریه کردنت را باید ببرى زیر دوش. یعنى تا دیروقت کتاب خواندن ممنوع. فیلم دیدن ممنوع. اصلا حالا که دارم درد و دل میکنم بگذار بگویم که این ننوشتن ها حرفهایم را توى مغزم به ریخته. انگار نوشتن برایم مُسکنى بوده که آرام شوم و بتوانم با دیگران حرف بزنم. حالا ساکت تر از همیشه ام. آدم ها، رفیق ها از من میخواهند حرف بزنم ولى نمیتوانم. سکوتم آنها را میرنجاند. آنها را دور تر میکند در روزهایى که بیشتر از همیشه به آنها نیاز دارم. دلم براى همه چیز تنگ شده. براى خودم، بیشتر.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۳۶
رضوان ــ
حس یه شمع رو دارم که توى یه قفس، گذاشتنش لبه ى یه پنجره. دارم مقاومت میکنم در برابر باد خاموش نشم که یکهو یه دست میاد و قفس و شمع و شعله رو برمیداره و فرو میکنه توى آب.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۴۸
رضوان ــ


اینکه بعضى پدرمادرها مستقل شدن دخترشون رو مساوى با خراب شدن اون میدونن فقط میتونه به این دلیل باشه که به خودشون و تربیتشون شک دارن وگرنه کیه که از پیشرفت بچه اش خوشحال نشه؟




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۵۳
رضوان ــ


راه رفتن و راه رفتن و بغض کردن و زانو درد گرفتن و همچنان رفتن. گریه کردن در شادترین مکان دنیا. بلند کردن آهنگ به امید فراموشی. گیج شدن بین فریادهای دستفروش ها. خستگی و خستگی. بیحس شدن پاها. آرام شدن. خالی شدن. زمزمه کردن با آهنگی که توی گوشم میخواند. سبکی. سبکی سبکی...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۳۶
رضوان ــ


دارم بزرگ میشوم. وقتی که کمتر با آدم ها حرف می زنم. وقتی که نیاز به تعریف کردن تک تک وقایع روز را به تمام آدم های اطرافم از دست دادم، برای خوب شدن حالم پیاده روی تا خستگی تا سر حد مرگ را انتخاب میکنم، تنهایی را قبول کرده ام، دفتری برای نوشتن احساسات ناگهانی ام خریده ام، میوه فروشی های ارزان دور خوابگاه را پیدا کرده ام، با مواد غذایی باقی مانده توی یخچال غذاهای اختراعی درست میکنم، برای باقی مانده پولم برنامه ریزی می کنم، نقاشی تمرین میکنم و به فکر راه انداختن کسب و کار خودم هستم.

دارم بزرگ میشوم وقتی نبودنت را عادت کردم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۲۹
رضوان ــ


آن خانه داشت میپوسید و کم کم فرو میریخت. خانه قدیمی نبود. خاطره های بد او را کهنه کرده بودند. از آخرین روزی که کسی در آن پا گذاشته بود هفته ها میگذشت. آن روز ظهر عده ای با عجله آمده بودند و چمدان هایشان را پر کرده بودند از لباس و کتاب هاشان و بعد رفته بودند. حتی زباله ها را هم با خود نبرده بودند. خانه بوی گند گرفته بود. ظرف های کثیف پای ظرفشویی کپک زده بودند. بخاری خانه هفته ها بود که خاموش نشده بود و گلدان ها یکی یکی خشک می شدند. سوسک ها از چاه ها بیرون آمدند و همه جای خانه پخش شدند. اول ماه گذشت و شارژ اینترنتشان تمام شد ولی چراغ سبز مودم همچنان شب ها تنها نقطه ی نورانی کنار هال بود. خانه داشت میمرد و هیچ کس نفهمید که چرا آن روز عده ای خاطراتشان را توی خانه جا گذاشتند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۲۳
رضوان ــ


دنبال یک آگهی استخدام میگردم که اینجوری نوشته شده باشه: به یک ادم درون گرا با شغلی بدون نیاز به حرف زدن نیازمندیم.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۴۷
رضوان ــ


بعد کم کم خسته میشوی از نقش بازی کردن. از لبخند زدن به دختر ها در آشپزخانه و پله ها. از حرف زدن با هم اتاقی هایی که حتی یک درصد باهاشون اشتراک نداری. بعد مچاله میشوی گوشه تختت و تا مجبور نشوی پایین نمی آیی. که یادت می رود به کدام دختر سلام میکردی و از آن به بعد همیشه ساکت فاصله اتاق تا آشپزخانه را میروی. که سرت را گرم میکنی تا هیچ کس را نبینی. ری را چند شب پیش میگفت اینجوری تنها میمونی. نشد که بهش بگم بعضیا محکومند به تنهایی. مثل سرهنگ آئورلیانو بوئندیا.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۰۱
رضوان ــ


حقیقت این است که انسان با دردهایش تنهاست. وقت هایی که از شدت غصه داری میترکی هیچ کس نمیتواند حتی ذره ای از روی آن بردارد. غم لکه روی آینه نیست که با دستمال پاکش کنی. یک سیب خراب بین بقیه میوه ها نیست که بشود کنار گذاشتش. درد مثل قاطی شدن رنگ آبی و سبز خمیر بازی بچگی هامان قاطی روحمان میشود و وقتی دلت میخواهد از دستش خلاص شوی میفهمی شده جزئی از خودت. بعد دلت میخواهد برای کسی از دردهایت بگویی. حقیقت دوم این است که هیچ کس واقعا غم های تو را نمیفهمد. و بعد میبینی به جای دلداری داری حرف های دیگر میشنوی و بیشتر و بیشتر در تنهایی ات فرو میروی...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۰۶
رضوان ــ

بالاى دفترچه ام نوشتم "مستاصل". با یک دندانه کم. چون کسى که مستاصل است نمیتواند دندانه ها را درست بشمارد...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۴۱
رضوان ــ
.