صد سال تنهایی
دوشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۰۱ ب.ظ
بعد کم کم خسته میشوی از نقش بازی کردن. از لبخند زدن به دختر ها در آشپزخانه و پله ها. از حرف زدن با هم اتاقی هایی که حتی یک درصد باهاشون اشتراک نداری. بعد مچاله میشوی گوشه تختت و تا مجبور نشوی پایین نمی آیی. که یادت می رود به کدام دختر سلام میکردی و از آن به بعد همیشه ساکت فاصله اتاق تا آشپزخانه را میروی. که سرت را گرم میکنی تا هیچ کس را نبینی. ری را چند شب پیش میگفت اینجوری تنها میمونی. نشد که بهش بگم بعضیا محکومند به تنهایی. مثل سرهنگ آئورلیانو بوئندیا.
۹۴/۱۲/۰۳