بیشتر از یک هفته از ملاقات باهاش میگذره و من الان دارم با مرور حرفهایی که بهم زد می فهمم چقدر مغرورانه با من حرف زده و من رو تحقیر کرده. امید است گیرایی من در این زمینه بالاتر رود تا همان لحظه صحنه را ترک کنم و هفته های بعد از آن اینقدر خودخوری نکنم!!
برام مهمه که آدم های دنیای وبلاگ اینجا را بخوانند؟ نه. اینجا قسمتی از وجود منه که یکم خواستم آشکارش کنم. برام آمار بازدید و نظرات هیچ اهمیتی برام نداره. وقتی آمار بالا میره آدم عوض میشه. میخواد طبق سلیقه جمع بنویسه. دیگه خودش نیست. اما من خودمم. با همین سه چار تا بازدید کننده ای که نمی دونم حتی واقعین یا نه.
امروز یک حباب جدید دور خودم کشف کردم. محدوده ای که آدم های خیلی خیلی کمی را درون آن راه داده ام. با این آدم ها صاف حرف می زنم. بدون فیلتر. هر چه خودم باشم را نشانشان می دهم. تا اینجایش را هر آدمی می تواند اینجور باشد. اما من آدم های خارج از حبابم را آزار می دهم. بد آزار می دهم. تا وقتی از من دور اند و حرفی نداریم که هیچ، کلی هم مهربانم با آن ها. اما وقتی بخواهند به حباب من نزدیک شوند نمی توانم با ان ها مثل گذشته باشم. بین حرف هایم کلمه های نیشدار هم پیدا می شود. تا جایی که طرف از من برنجد و دوباره فاصله مطمئن را حفظ کند.
راستش از داشتن حبابم پشیمان نیستم. اما عده هم هستند که من دوستشان دارم ولی داخل حبابم راهشان هم نمی دهم. دلم نمی خواهد آزارشان بدهم هم. آن ها از من می رنجند و من از خودم...
که هزار بار حرفهایت را توی ذهنت نوشته باشی و غلط گیری کرده باشی و ویرایش کرده باشی و وقتی خواسته باشی بنویسی شان، خالی شده باشی...
برگشتم. با کفشایی که هنوز توشون پر ماسه ی دریای جنوبه. با یه پلاستیک پر از صدف های هیجان انگیز و کلی خاطره و تجربه های خوب بد.
زندگی اما همیشه خودشو میرسونه...
از سر شب دارم هی با خودم میگم نه گریه نکن بغضتو نگه دار توی اتوبوس. نمیخوام لحظه ی آخر چشمام قرمز باشه...
برام عجیبه. تو که اینهمه بی اراده بودن من رو دیدی. اینهمه بی دلیل غمگین بودن من رو چشیدی. اینهمه کارهای ناتمام من رو میدونی. چرا بهم اعتماد کردی منو توی بخش مهم زندگی کاریت وارد کردی؟
شاید بخاطر اینه که کسی واقعا منو نمیشناسه. هرکسی از روی ظاهر یه فکری میکنه. خیلیا فکر میکنن من آدم باهوشیم. تواناییام زیاده. خیلی کارا بلدم و اکثرا موفقم. وقتایی که به این آدما میگم آهای! من هیچی نیستم. هیچی بلد نیستم و تا حالا توی زندگیم حتی یه موفقیت چشم گیرم نداشتم. باور نمیکنن. من میمونم و اعتمادی که برای زیادیه. برام بزرگه و اندازم نیست. خودم رو میشناسم و میدونم از پس خیلی چیزا برنمیام. با اینکه دلم میخواد رو به جلو برم اما توان قدم برداشتن ندارم.امیدواری دادنای بقیه هم بیشتر منو توی خودم فرو میبره که چقدر گول زننده ام...
دو ساعت تمام حرف زد و از خوبی های کارش گفت. از مزایای آن، درآمد بسیار، آسانی آن، ریسک صفر و بازنشستگی در طول سه چهار سال. نمودار کشید و رقم و عدد نشانم داد. من اما دلم نمیخواست تبدیل شوم به یک مربع در بین بقیه مربع های هم شکل و صدایم بزنند کد 764985. من میخواستم خودم باشم. با همین خوبی ها و بدی ها. دلم نمیخواست مجبور شوم فقط از یک فروشگاه خرید کنم و در نهایت خانه ام پر شود از محصولات یک شکل.
اما دارم هول داده می شوم توی کارهایی که در آن میشوم بخشی از یک سیستم. میشوم یک عدد. یک جزء. من؟ دلم میخواست از راه ساختن گلدان های عجیب و غریب و خلاقانه و مراقبت از گیاهان و نقاشی روی لباس های رنگارنگ پول در بیاورم. نمی خواهم تو پنجاه سالگی حسرت بخورم که به علاقه ام نرسیدم.