1- یک اخلاقِ خیلی بدی دارم که فقط خودم را عذاب میدهد. به شدت از کاری که دیگران به من توصیه میکنند گریزان میشوم. چهار روز پیش باید کاری انجام میدادم. مهم بود، خیلی مهم. آینده ام به آن بستگی داشت. آن وقت من فقط به خاطر اینکه مامان مدام میگفت کی انجامش میدهی از آن دور میشدم. خودم را سرزنش میکردم بخاطر این رفتارم ولی جوری توی ناخواگاهم از آن کار متنفر شده بودم که شغلِ خوبی را از دست دادم...
2- درد و دل کردن با آدم ها اعتیاد می آورد. این را از وقتی فهمیدم که تصمیم گرفتم دیگر درد هایم را به هیچ کس نگویم. غمگینم میکرد اینکه میدیدم دوستانم بخاطر من غمگین میشدند و بعد از آن نه تنها حس سبک شدن پیدا نمیکردم که پشیمان هم میشدم. ترکش کردم. واکردن سفره ی دلم را پیش همین یکی دو دوست ترک کردم. اولش سخت بود. دلم میخواست مدام بروم و آن نرم افزارهای مزخرف را باز کنم و بگویم آدم ها فلان اند و بهمان. بعد یاد قولم می افتادم و توی خودم میریختم. توی دفترم مینوشتم و به هیچ کس نمیگفتم حالم چقدر بد است. تلخ شدم. اطرافیانم از من کلافه شده بودند. اما من تصمیم را گرفته بودم. حالا حس میکنم زهرِ اعتیاد همصحبتی دارد از وجودم خالی میشود. حالا هرکس از من حالم را بپرسد میگویم خوبم و تمام.
3- آدمها در مقابل مشکلات دو دسته اند. یک دسته ایمانشان قوی تر میشود و دسته ای دیگر ایمانشان را از دست میدهند. من از دسته اول نیستم ولی خیلی تلاش میکنم از دسته دوم هم نباشم...
4- پارسال از سایت futureme.org برای خودم ایمیل فرستادم. امروز به دستم رسید. توی ایمیل از دغدغه هایم نوشته بودم و آرزوهایم. به هیچ کدام از آرزوهایم در این یک سال نرسیدم. دغدغه امتحانات دانشگاه را داشتم و پایان نامه ام. علاقه ام را به وارد شدن دوباره به دانشگاه از دست دادم و ناراحتی هایم تغییری نکرده. نوشته بودم "دوست دارم وقتی این ایمیل رو میخونم همه چیز درست شده باشه" . خب. باید به خودمِ یک سال پیشم بگم که :منم امیدوار بودم.
5- یک چیزهایی هم هست که فکر میکنی هیچ وقت برای تو اتفاق نمی افتد. مال فیلم هاست. مال آدم های دیگر است. اصلن مال دنیای دیگریست. اما یک روز میبینی که خودت داری پله های عریض دادگستری را بالا و پایین میروی. میبینی از روی ناچاری دنبال خانه میگردی. میبینی داری فرم استخدام منشی پر میکنی...
یک روز توی یادداشت های گوشیم نوشته بودم :"من آدم پشیمان شدنم بعد از وا دادنم پیش آدم ها" حالا بعد از اینهمه دور ماندنم از آدم ها و حرف های معمولی حواسم جمعِ رازهای درونی ام شده. دارم مخفی ترین جزئیات سال های دور زندگیم را فاش می کنم و پشیمانم. دارم چیزهایی که سالها هیچ کس از زبانم نشنیده بازگو میکنم و پشیمانم...
لبخندم را از کی گم کردم؟ فرودین پارسال بود که حس کردم دیگر نمی توانم بخندم. حس می کردم با بقیه فرق دارم. هیچ کس نبود که شرایط من را داشته باشد. چند روز فشار مداوم، حبس بودن در خانه، بیمارستان، دکتر و نگرانی ها لبخندم را که بی دلیل روی لبهایم می نشست پاک کرد. حالا هر جا که نیاز به لبخند داشته باشد می روم باید از قبل تمرین کنم. باید لبهایم را کش بیاورم و مصنوعی به مشاور املاک یا آن خانمی که توی موسسه کاریابی پشت میز مشخصاتم را می نوشت بخندم تا خوشرو به نظر برسم.
خسته ام.غصه هایی که حمل می کنم روی شانه ام بدجور سنگینی می کنند. به پشت روی زمین میخوابم و خستگی ام را به زمین می دهم تا فردا باز قوی باشم و بدوم.
تازگیها به اتفاق هایی که اطرافم جریان دارد دقت می کنم. خودم را از دنیای خودم بیرون می کشم و میبینم مامان دارد ظرف می شورد و خواهر ها هر کدام کاری می کنند. بعد موقع لذت بردن است. از اینکه کنار هم غذا می خوریم، پیراشکی گوشت درست می کنیم، حرف می زنیم، خانه را تمیز می کنیم و هر چیز ساده دیگر لذت می برم. با خودم می گم: این منم که کنار مامان نشستم و اون داره مانتوی من رو کوک می زنه. این لذت های کوچک اما عمیق به اوج خودش می رسند وقتی امشب توی حیاط نشسته بودیم و از تهِ تهِ ذهنمون کوچکترین خاطره های سفر های چندین سال پیش را بیرون می کشیدیم. از بخار روی شیشه ی آن روز بارانی در اردبیل بگیر تا آن سگ ولگردی که پایش شکسته بود و جلوی چادر مسافرتیمان زوزه می کشید و آن بوته ی بزرگی که کنار شیب رستوران در آمده بود و عشایری که برایمان دوغ و آویشن آورده بودند.