گفته بودم از حرف زدن در جمع گریزانم؟ دیروز توی کتابی خواندم مردم نمی فهمند شما خجالتی هستید، فکر می کنند مغرورید. من سعی کردم مغرور به نظر نرسم. لبخندم را به همه نشان دادم. با آدم هایی که اطرافم بودند هم صحبت شدم و دست دختری که نمیشناختم گرفتم و لانه ی یاکریمی که روی چراغ بود نشانش دادم و اجازه دادم او هم از یاکریم های حیاط خانه شان با هیجان برایم تعریف کند. حس خوبی بود. احساس می کردم حباب فولادی اطرافم کمی نازک تر شده. فقط نمی دانستم چرا اینهمه احساس خستگی می کردم. بعد از ساعت ها لبخند زدن دلم یک گوشه می خواست که خودم باشم و خودم تا انرژی ام را دوباره برای روبه رو شدن با آدم ها جمع کنم.