از آرشیو بلاگفا
بعضی وقتها باید از چیزهایی گذشت. اصلن اتفاقهایی می افتد -یا نمی افتد- که آدم بعضی چیز ها را می فهمد. الان توضیح می دهم. مثلن به یک سنی که می رسی می فهمی که مامان ها هم بعضی وقت ها اشتباه می کنند. بعضی وقت ها سر حرفشان نیستند می فهمی مامان ها همیشه دانا ترین آدم دنیا نیستند. این اتفاق دردناکیست. چون آدم ها همیشه دلشان می خواهد یک نفر باشد که همه چیز را بلد باشد. جواب همه سوال ها را بداند. همیشه آماده کمک کردن باشد و از همه مهم تر همیشه کنارت باشد. خب. وقتی می بینی کسی که از بچگی برایت تمام این ویژگی ها را داشته و حالا احساس می کنی چیزهایی هست که فکر می کنی اشتباه می کند یا سوال هایی هست که جوابشان را نمی داند ته ِ دلت خالی می شود. یا مثلن. می روی چهار سال دانشگاه و درس می خوانی. وقتی می بینی که اگر بخواهی شغل مرتبط با رشته ات پیدا کنی حداقل تا چهار پنج سال باید بیگاری بکشی و ماهی دویست سیصد هزار تومان بگذارند کف دستت که خیالت خوش باشد آن دو واحدی که ترم شش در دانشگاه گذراندی بی خود و بی جهت نبوده بیخیال شغل شرکتی می شوی و می گویی گور بابای چهار سال! می روم چهل سال شغلی که دلم می خواهد را انجام می دهم. می روم دنبال علاقه هایم. می روم دنبال کاری که رئیسش خودم باشد. مهندسی باشد لقب خودشان. می روم گلفروش می شوم. می روم نقاش می شوم. می روم نویسنده می شوم. می روم آرزوهایم را پیدا می کنم...