عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

زندگی ای که دوست داشتم داشته باشم با اینی که الان باهاش دست و پنجه نرم می کنم خیلی فرق دارد. دلم می خواهد موهایم را ببافم و روی شانه ام بیندازم. گاهی گوجه ای ببندم و بیشتر اوقات باز باشند. توی خانه ام کار کنم. هرچه دلم خواست کتاب بخوانم و فیلم ببینم. برای خودم تنهایی قدم بزنم. آخر هفته ها با دو سه تا از دوستانم بروم بیرون، کافه ای پارکی جایی. دلم یک گلخانه ی کوچک می خواهد. یک میز و صندلی چوبی رو به پنجره که غروب ها رویش قهوه بنوشم. هر ماه بروم مسافرت. دلم می خواست گاهی شب ها تا صبح به آسمان نگاه کنم. گیاهخوار باشم و گاهی برای بچه های توی خیابان هدیه بگیرم. این زندگی ِ ساده ی ِ دلخواه من است. همین! دیگران چه انتظاری دارند؟ هر روز توی خیابان ها دنبال کار بگرد. هر روز سه شرکت. کتاب خواندن ممنوع. توی اتاق ماندن ممنوع. فیلم ممنوع. چرا موهایت را همیشه پایین می بندی؟ ببر بالای سرت پوست سرت را بکن و موهایت را بکش تا زیبا تر شوی. چرا اینهمه کم لباس داری؟ توی مغازه ها برو آن لباس فلان تومانی را بخر و بگذار توی کمدت انبار کن. کلی غذا بخور تا ضعیف نشوی. هشت ساعت بخواب تا زشت نشوی. و در نهایت بعد از اینکه برای کوچکترین مسائلت هم تصمیم گرفتند تو را به حال خودت می گذارند تا تبدیل شوی چیزی بین آنچه خودت می خواستی و آنچه خودشان می خواستند. آن وقت است که می بینی هنوز نه خودت از خودت راضی هستی نه بقیه...

دستمال اشکی ام را توی سطل می اندازم، به لب های خشک ام ویتامین آ میزنم و توی آینه به خودم می گویم تا خودت به خودت ارزش نگذاری دیگران هم نمی گذارند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۴۰
رضوان ــ

همانا کسانى که کتابهایى را که آرزو دارند بخوانند مى خرند و به دیگران هدیه مى دهند از رستگارانند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۴۱
رضوان ــ
 

همسایه مان یک پیرمرد باغدار بود. اولین کسی بود که توی کوچه ی شماره ی نه خانه اش را ساخته بود. ما خانه ی سوم بودیم. کوچه تمامن خاکی و خانه ها گاه و بیگاه از یک جای غیر قابل انتظار سر بر آورده بودند. پیرمرد همسایه ی دیوار به دیوارمان بود. وقتی دیده بود داریم خانه می سازیم، باغچه ی پر درخت جلوی خانه اش را ادامه داده بود تا جلوی زمین ما که وقتی به خانه ی جدیدمان آمدیم سرسبز باشد. درخت به داشت و انگور و توت. بعدتر ها که خانه تمام شد و ما نقل مکان کردیم، یک روز آمد و یک قلمه گل محمدی توی باغچه ی خانه مان کاشت. می گفت از باغ شاهزاده آورده اش. بوته گل بزرگ شد و هر بهار تا دو سه ماه حیاطمان از بوی گل های صورتی درشت پر می شد. پیرمرد خیلی بلند حرف می زد. توی کوچه که داشت با کسی مثلن سر ترکیدگی لوله های آب صحبت می کرد همه ی سه چهار خانه ای اطراف صدایش را می شنیدند. گاهی سه چهار ماه می رفت و به باغش می رسید. توی یکی از همین سر رسی هایش بود که از درختی افتاد و چند روز بعدش مرد. سه سال پیش بود. حتی دم در خانه شان یک پرچم سیاه هم نزدند.

چند روز پیش که توی کوچه زانو زده بودم و داشتم با بیلچه گل های ناز را توی باغچه می کاشتم به یادش افتادم. مامان که آمد گفت "خدا بیامرزد آقای فلانی را. کاشتن را او یاد من داد." و من آن روز به اینکه او هنگام گل کاشتن من کنار باغچه ایستاده بود ایمان آوردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۴۲
رضوان ــ


گلدان های تازه ام به جایشان عادت کردند. حالا به خودشان تکانی می دهند و جوانه هاشان یکی یکی خود را نشان می دهند. امروز صبح برگ تازه ی شمشاد دومی ام را هم دیدم. شمعدانی ام غنچه کرده. دلم هم. پر شدم از امید. توی سرم هزار هزار تا نقشه و فکر دارم. عوض شدن های زیادی پیش رو دارم. دلم دیدن آدم های جدید می خواهد. جاهای جدید. دلم راه رفتن های طولانی می خواهد. کار کردن های طولانی. به خودم می آیم. می بینم اتاقم پر شده از کاغذ ها و کتاب ها و لباس ها. می بینم کارهایم روی هم تلنبار شده. می بینم روز هایم دارند همینطور پشت سر هم از دست می روند. شده ام مثل یک آدم فلج که توی دلش پر از شوق دویدن که نه آرزوی پرواز است. بعد همین طور می نشیند روی صندلی چرخدارش و بی توجه به تشویق های دیگران به دویدن دو کودک شش ساله نگاه می کند و آه می کشد. امید دارد و کاری نمی کند. می فهمید؟ می گویم انگار بیست و دو سال کرختی روی شانه هایم است. همزمان حسرت می خورم و هیچ کاری نمی کنم. برنامه می ریزم و غصه می خورم. دفترم را برمی دارم که بنویسم و باز کنارش می گذارم. نصف لباس های روی صندلی ام روی جالباسی می گذارم و بعد روی تخت می نشینم. انگار که خسته باشم. انگار که شکست های عمیق خورده باشم. حالم خوب است و نیست. می خندم و نمی خندم. به دیگران طوری دلداری می دهم که انگار به جایی رسیده ام که رنج ها برایم بی اهمیت شده اند. اما لعنت به تمام خوشی های ریزه ریزه ای که توی جیب لباست جمع کرده ای و وقتی هوس خندیدن کرده ای می بینی جیبت سوراخ بوده. همین است. خوشی های کوچک از بین انگشتهای دست هم فرار می کنند. می خواهی محکم بگیری شان و ناگهان می بینی نیستند. وقتی داری با رفیق ِ جانت می خندی، یک فیلم معرکه می بینی، یک آهنگ قشنگ گوش می دهی خوبی و یک ساعت بعد می بینی حالت همان است که بود. فرقی ندارد چقدر غرق این لذت ها باشی. انگار گوشی ات را، لپ تابت  را سه روز به شارژ زده باشی و انتظار داشته باشی به اندازه ی سه روز برایت کار کند. این ها زندگی نیست. ما زندگی نمی کنیم. وقتی بعد از مدت ها یک آدم موفق می بینم( از آن هایی که جوان اند و با پیدا کردن توانایی هاشان توانسته اند به آرزوهاشان برسند) پر از شوق می شوم. اما بعد خالی می شوم که کاش من هم می توانستم. دلم می خواست دوباره از اول زندگی کنم. می رفتم دنبال علاقه هایم. خودم را درگیر قید و بند ها نمی کردم. تا می توانستم تلاش می کردم که هیچ وقت حسرت روزهای بر باد رفته را نخورم. هر چند برای شروع کردن دیر نیست اما عقب افتاده ام.. خیلی از زندگی عقب افتاده ام...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۴۵
رضوان ــ
.